68. یک آتش گرم

222 54 16
                                    


خیابان های شلوغ، هوای سنگینی که حالا علاوه بر ماشین، اطراف اون ساختمون و نام نحسش رو هم احاطه کرده بود، سه ساعت رانندگی و تردید. احساسی که تا الان حتی سعی در جدی گرفتنش هم نکرده بود چون نیرویی قوی اون رو به سمت جلو هدایت میکرد. اما "جلو" به کجا میرسید؟ یک زندان؟ چرا اینجا بود؟ چرا الان، بعد ده سال؟

امروز هنوز هم یکشنبه بود اما اتوبان ها درست به اندازه خیابان های داخل سئول، خلوت و خنک بودند، طوری که انگار الان نه تابستون هست و نه روز تعطیل هفته. امروز، جدا از منطق زندگی بود، همچون یک دنیای موازی. آسمون هم طوری به نظر میرسید که انگار چیزی از بطنش کنده شده و هوا، گویا سنگینی اون رو به داخل ماشین تهیونگ تحمیل کرده بود.

سه ساعت رانندگی و برای اولین بار، نداشتن هیچگونه پیچیدگی افکاری. همه چیز انگار واضح بود، هدف، مقصد و حتی مسیر. اما چرا؟ چه چیزی اینطور اون رو سبک میکرد و به سمت جلو هل میداد؟ آیا داشت به اینکار مجبور میشد؟ بخش کوچکی ازش این رو تایید میکرد اما قسمت های زیادی بودن که مخالف بودند.

آروم به طرف صندلی کنار راننده برگشت و به کتش چشم دوخت. میدونست که وقتی بردارتش، دیگه راه برگشتی نیست اما هیچوقت انقدر خودش رو در برابر یک مسئله ناتوان ندیده بود. جونگکوک روی تخت بیمارستان بدون هیچ دلیل قانع کننده ای بین مرگ و زندگی طی میکرد و اون میدونست که سونگ جونگ به محض بازیافتن آزادیش، در گرفتن هرچیزی که اون عزیز میدونستش، تردید نخواهد کرد. اونوقت تهیونگ بازهم باید کنار می ایستاد و پرپر شدن اطرافیانش رو تماشا میکرد، بدون هیچ مدرکی برای اثبات کارهای اون مرد لعنت شده و بدون هیچ اقدامی برای توقفش. گویا حالا تنها راه برای جلوگیری از تکرار تاریخ، استفاده از تنها راه پیشگیری پیش روش بود.

آب دهانش رو قورت داد و در طی نفسی عمیق، کت رو به دست گرفت و از ماشین پیاده شد. هوای اینجا خیلی از تصوراتش سرد تر بود اما نگهبان های کنار درب ورودی عرق میریختن. با حس لرزی که به تنش افتاد، مشتش رو از دور کت باز کرد و آروم اون رو پوشید.

حالا میتونست به راحتی برجستگی پیکر گردنبند عتیق رو که داخل جیب کت قرار داشت، حس کنه و سرانجام... دیگه خبری از تردید و لرز نبود. چشم های تاریکش با اطمینان به مسیر خیره شده بودن.

...

"میتونید برید داخل."

مردی پس از چکاپ بدنش و گرفتن وسایلی از قبیل گوشی خاموش شده و دسته کلیدهاش، گفت و با بی حوصلگی به داخل سالن اشاره کرد. تهیونگ تعظیم کوتاه کرد و داخل اون سالنِ خفه شد. زنجیر گردنبند به دور گردنش سنگینی میکرد و همین باعث میشد تا به محض قرار گرفتن به روی صندلی، اون رو از گردنش دربیاره و بعد از انداختن نیم نگاهش بهش، داخل جیبش فرو ببره. اما کم و بیش باید میدونست که خیره شدن به اون الماس هیچوقت ممکن نیست در مدت کوتاهی به اتمام برسه. اون داخل سیاهی هاش چیزی مجذوب کننده و غیر قابل اجتناب جای داده بود. همچون سیاه چاله ای در میون دستهات. سیاه و عمیق اما زیبا...

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now