31. مهمان ناخوانده

806 144 48
                                    


درحالی که خون خونش رو میخورد، نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه.

نمیدونست جئون جونگکوک چطور بدون داشتن هیچ سابقه و مهارتی توی حرفه ی مدلینگ یهویی اینقدر محبوبیت کسب کرده و کاملا همه -از جمله تهیونگ- مجذوبش شده بودن اما این رو میدونست که این جایگاه تا همین چند ماه پیش مختص خودش بوده و باید هرطور شده اون رو پس میگرفت.

خب، پس حالا تنفرش نسبت به اون پسره ی مزاحم خیلی منطقی بود نه؟

با اینکه مطمئن بود توی دیدار اولشون هم این نفرت رو توی تک تک رفتارهاش نشون داده تا از همون اول به جونگکوک بفهمونه که نباید بهش نزدیک بشه، اما اون پسر انگار متوجهش نمیشد و هردفعه که میدیدش یه جوری سر صحبت رو باهاش باز میکرد و همیشه روی خوش نشونش میداد. انگار میخواست به زور این دیوار احمقانه ی بینشون رو بشکنه و این از نظر ویکتوریا خیلی چندش اور بود!

چون اون پسر لعنتی با حضورش حتی روی رفتارهای شخصی تهیونگ با ویکتوریا هم اثر گذاشته بود. اونقدر که دیگه تهیونگ مثل قبل باهاش صمیمی رفتار نمیکرد، باهاش نمیخندید و یه جورایی حتی سعی میکرد ازش دور بمونه ...

با خودش فکر کرد یعنی واقعا همه ی این تغییرات یهویی بخاطر حضور اون مهمون ناخونده اس؟

و خب خودش هم جواب خودش رو داد ... معلومه که هست! اگر نبود پس برای چی الان پشت در اتاقش گوش وایساده بود تا یه آتویی ازش بگیره و سریع با رسوا کردنش میون بقیه چهره ی واقعیش رو -که خودش هم نمیدونست چی هست- نشون همه بده؟!

درسته روشش خیلی بچگانه بنظر میرسید اما این تنها چیزی بود که به ذهنش می اومد ... چون محض رضای فاک! اون پسر توی کارش نقصی نداشت و تنها شانس ویکتوریا همین سؤ استفاده از زندگی شخصیش بود ... اون میدونست که جونگکوک یه چیز هایی رو مخفی میکنه و همین هم براش مثل کورسوی امید بود!

با شنیدن صدایی از توی اتاق، گوشهاش رو بیشتر از قبل تیز کرد و خودش رو به در چسبوند ...

جونگکوک داشت بلند به چیزی میخندید و این باعث شد صورت ویکتوریا برای ثانیه ای درهم بشه ... چندش! چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن دری اومد و دوباره سکوت تنها چیزی بود که به گوشش میرسید. حدس میزد که جونگکوک ممکنه رفته باشه دستشویی یا حمام پس الان بهترین وقت برای رفتن به اتاقش بود نه؟

اما باز هم بیگدار به آب زدن کار عاقلانه ای نبود پس چند ثانیه ی دیگه هم صبر کرد و وقتی صدایی نشنید، آروم در اتاق رو باز کرد ... طبق حدسش اتاق خالی بود و صدای دوش آب به گوش میرسید.

در حالی که قلبش از شدت هیجان و استرس سریع میزد، اطراف رو از نظر گذروند ... چیز خاصی بنظرش نیومد بجز ... بجز گوشی روشن جونگکوک!

روی نوک پنجه به سمت گوشی که کنار تخت بود رفت و برش داشت ... روی صفحه ی چت شخصی به اسم "جیمین" روشن مونده بود! هیچ ایده ای نداشت جیمین کیه و خیلی هم اهمیت نمیداد، تنها چیزی که مهم بود حرف هایی بود که به هم میزدن و اون هیچی ازشون نمیفهمید!

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now