22. پذیرفته شده

777 143 36
                                    


نگاهی به ساعت روی دیوار که دوازده نیمه شب رو نشون میداد انداخت و بعد با تردید گفت: "آم ... آره ... حتما! کجا همو ببینیم؟!"

"اینجا!"

همون لحظه زنگ در به صدا درومد و جین با تعجب به در و بعد به گوشی نگاه کرد. نمیدونست باید چیکار کنه و هنوز اثرات شوکی که بهش وارد شده بود، بدنش رو از انجام هر واکنشی باز میداشت اما وقتی زنگ در برای بار دوم به صدا در اومد، به خودش اومد و با قدم های بلند به سمت در رفت و بازش کرد.

"سلام آقای کیم!"

با دهن باز به این دیوونه ای که جلوش ایستاده بود نگاه کرد و با اینکه خیلی دلش میخواست الان با یه فحش قشنگ، در رو روش ببنده و بعد هم با خیال راحت بره بخوابه اما این کارو نکرد چون اون مرد، لبخند و چال گونه هاش رو علیه جین استفاده کرده بود و جین نمیتونست بجز دعوت کردنش به داخل و خوشحالی از اومدنش، غلط دیگه ای بکنه!

"س ... سلام ... آقای مدیر!"

"میتونم بیام داخل؟"

جین تازه حواسش سر جاش اومد و فهمید کل هیکلش جلوی در رو گرفته ... همونطور که از جلوی در کنار میرفت تا نامجون بتونه وارد بشه گفت: "اوه ... اوه البته! معذرت میخوام."

نامجون داخل خونه شد و با تعارف جین روی یکی از مبلها نشست. جین همینجوری بی هدف وسط پذیرایی و جلوش ایستاده بود و داشت نگاهش میکرد که نامجون با خنده گفت: "آقای کیم از خواب بیدارتون کردم؟!"

"چی؟ نه! معلومه که نه ... من بیدار بودم فقط یکم تعجب کردم از این که ... از این که ..."

"از اینکه این موقع مزاحمتون شدم؟! بله میدونم بدموقع است ... اما یه مسئله ی مهمی هست که باید بهتون میگفتم ..."

جین همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت: "راستش بعد از اتفاق اون شب ... من فکر نمیکردم دیگه اصلا بخواید منو ببینید!"

به سمت قهوه ساز رفت، یکم قهوه داخلش ریخت و درحالی که به صدای بم مرد توی پذیرایی گوش میداد، ناگهان یاد چیزی افتاد و با وحشت به لباسی که تنش بود خیره شد ...

"چرا همچین فکری کردین؟ یه جوری حرف میزنید انگار شما اون مرد رو کشتید!"

با دیدن بلوز و شلوار سفید با طرح خرسی شرم آورش، سری از تاسف بخاطر آبروی ریخته اش تکون داد و خواست قهوه ساز رو روشن کنه که احساس کرد چیزی مثل برق از بدنش گذشت اما اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی نمیتونست بفهمه چه حسی داشت. فقط برای حفظ تعادل، دستش رو به اپن گرفت و بعد یواشکی نگاهی به نامجون که داشت خونه اش رو برانداز میکرد انداخت ... خب خداروشکر متوجه چیزی نشده بود!

بعد از روشن کردن قهوه ساز به سمتش رفت و روی مبل کناریش نشست: "راستش من اصلا بلد نیستم قهوه های خوبی درست کنم و نمیدونم الانم این یکی قراره چه سمی از آب دربیاد!"

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now