66. سرباز اجیر شده

291 51 34
                                    

«گاهی اوقات خیلی شجاعت می‌خواد که به خودت اجازه امید داشتن بدی.»

از زمانی که این جمله رو از طرف پدرش شنیده بود، سال های زیادی می‌گذشت اما با این حال هنوز هم اون روز رو به وضوح در خاطرش داشت... امروز چه بسا بیشتر از همیشه.

قلمش رو از روی کاغذ جدا کرد و جملاتی که نوشته بود رو دوباره خوند. نمی‌دونست چه اسمی روی این نامه نسبتا بلند بذاره، اون یک فرمان نبود چون ستوان مقام بالاتری ازش داشت. پس شاید یک نصیحت؟ بعید می‌دونست. اما خب هرچه که بود، طبق عادت که همیشه نوشته های باارزشش رو با قلم و مرکب به ثبت می‌رسوند، این رو هم به همون شیوه نگاشته بود.

این نامه اسمی نداشت اما اهمیت چرا. در طی این سه ماه گذشته چیزهای زیادی تغییر کرده بودند. حالا آینده اونقدرا هم براش گنگ نبود... تقریبا حس می‌کرد که هیچوقت اون رو نزدیک تر از این به خودش پیدا نکرده. دنیا به راستی که بازی های عجیبی داشت.

"کی فکرش رو می‌کرد همه چیز با یک بازی تموم بشه؟"

با خودش زمزمه کرد و لبخند کجی به لب نشوند. این اولین لبخندش در تمام این سه ماه بود. لحظاتی که در جایی دورتر از این اتاق و میز کار و داستان های پشتش سپری نشده بودند، درست برعکس یونگی که تمام کره رو به دنبال جیمین سفر کرده بود تا اثری ازش بیابه. آهی کشید و از پشت میز بلند شد. می‌تونست امیدی که توی وجود اون مرد رو به نابودی می‌رفت رو حس کنه و دوست داشت از اینجا خارج بشه و پشت درب خونه‌اش بایسته، دوست داشت بهش بگه که جیمین هنوز زنده‌ست اما بعدش چی می‌شد؟ آیا واقعا همه ماجراها به فرضیه ها و نظریه های اون ختم می‌شدند؟ آیا واقعا همه چیز با یک بازی تموم می‌شد؟

اشک های شمع کنار میزش به آرومی روی زیردستی سفید رنگ تجمع می‌کردند و نور، به خاموشی می‌رفت. از جا برخاست و با پاهایی لنگان، دست به داخل کابینت فرو برد و آخرین شمع باقی مونده رو هم برداشت. نسیم خنک شبانگاه و تابستانی، از لای پنجره باز به میون موهاش دوید و آتش شمع رو در آغوشش محو کرد. حالا تاریکی به وصلت با معشوقش، سکوت، رسیده بود.

با قدم های محتاط از میون برگه هایی که تمام زمین و دیوارهارو پر کرده بودند گذشت و دوباره پشت میز جای گرفت. شمع جدید رو به کمک فندکش آتش زد و روی همون زیردستی سفید رنگ قرارش داد. برگه ای از زیر دست هاش با دویدن نور به اتاق، توجه نگاهش رو به خودش جلب کرد. اون رو برداشت و با نگاهی ناخوانا بهش چشم دوخت. همه چیز از این جمله شروع شد...

«دریا بهم یادآوری کرد که پاسخ همیشه جایی در میون صورت سوال پنهان شده.»

دیالوگی از اون پیرزن کنار ساحل، که در آخرین بازرسیش میون وسایل جیمین، عکسی از چهره‌اش یافته بود. صورتی غمگین و شکسته که به سختی لبخند می‌زد و جمله‌ای در ظاهر بی مفهوم که در پشت عکسش به چشم می‌خورد.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now