16. ناخواسته

904 161 22
                                    


ووت و کامنت یادتون نره ♡

صدای خوردن زنگ ناهار به گوش نامجون رسید و کمی بعد، سر و صدای بچه ها که به حیاط هجوم میوردن سکوت مدرسه رو توی خودش حل کرد.

دست از چک کردن ایمیل هاش برداشت و‌ کش و قوسی به بدنش داد. تصمیم گرفت یک ساعتی رو‌ به خودش استراحت بده و بره غذا بخوره پس تلفن رو برداشت و شماره ی آشپز مدرسه رو گرفت اما هرچی بوق خورد، کسی گوشی رو برنداشت.

تعجب کرده بود اما سعی کرد با فکر اینکه الان وقت ناهاره و سر آشپز شلوغه خودش رو قانع کنه. یک بار دیگه هم شماره رو گرفت اما نه، انگار اون دیگه زیادی سرش شلوغ بود!

گوشی رو سر جاش گذاشت و بلند شد و خواست از اتاق بیرون بره که حواسش به اطراف جلب شد.‌ درست برعکس چند دقیقه ی پیش، همه جا سکوت بود!

اخمی کرد و به سمت پنجره رفت تا حیاط رو ببینه اما چشم هاش از تعجب گشاد شدن وقتی اون رو کاملا خالی پیدا کرد. باورش نمیشد! اون طوری بود که انگار تا به حال هیچ آدمی پاشو اونجا نذاشته!‌

آب دهنش رو قورت داد و به خودش شک‌ کرد اما نه، اون اشتباهی نمیکرد چون ساعت دقیقا ۱۲ بود و هرروز خدا این موقع زنگ ناهار میخورد و تا اونجایی هم که یادش میومد، چیزی تغییر نکرده بود!

پس چه اتفاقی داشت می افتاد؟!‌ نکنه مراسمی بود و نامجون ازش خبر نداشت؟!

با این فکر از اتاق بیرون رفت اما سوت و‌ کور بودن راهرو، باعث شد صدای باز کردن در اتاقش توی فضا اکو بشه. خدایا اینجا چه خبر شده بود؟!

به سمت اتاق ناظم ارشد ها رفت و بعد از دو تا تقه، درو باز کرد اما کسی اونجا نبود. به سمت اتاق بغلی رفت و در اون رو هم باز کرد اما جز یه اتاق خالی، با چیز دیگه ای مواجهه نشد ... و اتاق بعدی و بعدی و تنها چیزی که عایدش شد، اتاق های خالی و ساکت بودن.

کمی ترس به جونش افتاد و اینکه نمیتونست برای این اتفاق غیرمنطقی، یه دلیل منطقی پیدا کنه تا بتونه خودش رو باهاش گول بزنه، اون رو بیشتر میترسوند ...

سعی کرد با کشیدن چندتا نفس عمیق به خودش آرامش بده. دست کرد توی جیب کت‌اش تا گوشیش رو دراره و باهاش با کسی تماس بگیره اما یادش افتاد که اون لعنتی رو توی اتاقش جا گذاشته. آب دهنش رو قورت داد و توی‌ اون راهروی دراز و ساکت به سمت اتاقش حرکت کرد. همه جا جوری ساکت بود که صدای قدم هاش، کاملا واضح و رسا به گوش خودش میرسیدن.

به اتاق که رسید نگاهی بهش انداخت. همه چیز سر جاش بود و نامجونی رو که انتظار یه اتاق بهم ریخته و یا چیز غیر طبیعی ای رو داشت، کاملا ضایه کرد.

به سمت گوشیش که روی میز بود رفت و برش داشت اما تا خواست روشنش کنه، صدایی آشنا از پشت سرش، باعث شد از ترس دادی بکشه و گوشیش از دستش روی زمین بیوفته.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now