24. مزرعه توت فرنگی

786 136 50
                                    

از کنار مخزن آبی که گوشه ی راهرو بود لیوان پلاستیکی رو پر آب کرد و با دست های لرزون اون رو به سمت دهنش برد. یکی دو ساعتی از ادیشن میگذشت و اون استرسی که در حینش تجربه کرده بود همچنان توی گوشه گوشه ی بدنش حس میشد. کاش خنکای آب یکم حالش رو بهتر میکرد اما حتی از اون هم کاری برنمیومد ... آهی کشید و لیوان خالی رو توی سطل انداخت. بعد از نگاهی اجمالی به اطراف، با قدم هایی آروم به سمت پنجره ی بزرگ دیواری به راه افتاد.

همه بیرون ایستاده بودن و برای اومدن ماشین انتظار میکشیدن. اشک و ناراحتی توی چهره ی بعضی هاشون هویدا بود درحالی که خیلی ها میخندیدن. هیچ ایده ای نداشت که جزو کدوم گروهه اما این رو مطمئن بود که خوشحال نیست و یجورایی اولین و بزرگترین فرصت زندگیش رو از دست رفته میدونست ...

با یادآوری اشتباهات کوچیک ناشی از استرس حین اجرا چشمهاش رو محکم بهم فشرد، شاید اون اشتباهات اونقدر کوچیک بود که حتی اون مرد چاق ترسناک هم متوجهشون نشده باشه اما همین که خودش اشتباهاتش توی همچین موقعیت حساسی رو فهمیده بود، برای پرت کردن خودش از همین پنجره دلیلی کافی بنظر میرسید!

با حس کردن سایه ای از پشت سر، دست هاش رو از روی صورتش برداشت و بدون هیچگونه تلاشی در پوشوندن ناراحتیش به اون فرد خیره شد. با دیدن یونگی گره ی ابروهاش خود به خود باز شدن و لبخندی روی لب هاش شکل گرفت. یونگی کلاه همیشگیش رو به سر داشت و توی سایه ایستاده بود که خب جیمین میتونست بفهمه چرا. آروم از پنجره فاصله گرفت و به یونگی که به دیوار تکیه میداد ملحق شد.

یونگی یکی از دو قهوه ی استارباکس توی دستش رو به سمت جیمین گرفت و جیمین با کمال میل قبول کرد. انگار نه انگار که تا همین چند ثانیه ی پیش میخواست حتی اون چند قلپ آب بی آزار رو هم بالا بیاره!

"خسته نباشی."

بخاطر کلاهش نمیتونست خوب صورتش رو ببینه اما بنظر میرسید که داره لبخند میزنه. حس میکرد لبخندهای اون منبع تمام شیرینی های تو دنیان و با هربار دیدنشون توی دلش کیلو کیلو آبنبات آب میشه!

"ممنون."

جیمین به سادگی جواب داد و جرئه ای از قهوه نوشید. تلخ بود و مطمئنا اگه چند دقیقه ی پیش خورده بودتش الان تو دستشویی داشت تقاص ترکیب شدن استرس و تلخی قهوه رو پس میداد اما هیچ اتفاقی نیوفتاد و جیمین به نوشیدن اون ماده ی بد طعم که تقریبا همه میدونستن چقدر ازش متنفره، ادامه داد ... شاید چون دیگه نه تنها خبری از استرس نبود، بلکه دوباره همون هیجان آشنای همیشگی از دیدن این مرد، راهش رو به دلش باز کرده بود.

"بنظر پکر میرسیدی، اتفاق جدیدی که نیفتاده؟"

لبخندی روی لبهای جیمین شکل گرفت، اون بهش توجه نشون میداد؟!

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now