4. مصاحبه

1.5K 239 8
                                    

بعد از امضا کردن پرونده‌ زیر دستش اون رو بست و سعی کرد با مالیدن چشمهاش کمی از خستگیشون رو کم کنه. توی این چند روز گذشته اینقدر با آدم‌‌های مختلف سر و کله زده و کنترل مدرسه از دستش خارج شده بود که تا همین الان هم به زور قهوه روی پاهاش می‌ایستاد، و قسمت سخت ماجرا اینجا بود که عقربه های ساعت هنوز دوازده رو هم پشت سر نذاشته بودن!

نتونست بیشتر از این به روی خودش نیاره پس با کلافگی به چند تا دانش آموز رو به روش نگاه کرد.

"یک بار که بهتون گفتم، الان نه!"

دختری که اسمش رو به یاد نمی‌اورد اخم هاش رو درهم کشید: "ولی آقای مدیر باور کنین این خواسته‌ی زیادی نیست!"

"شما تشخیص میدین که این خواسته زیادی هست یا من؟!"

دفتر یادداشتش رو جلوش گذاشت و شروع کرد به نوشتن هزینه هایی که توی این چند روز سر دبیرستان خراب شده بودن، اما این بار یکی دیگه‌شون اون بحث لعنتی رو ادامه داد: "آقای مدیر ولی این تفریح برای بچه های مدرسه لازمه! بعد از اون اتفاقی که برای استاد ادبیاتمون افتاد دیگه هیچکس نمیخنده و همه یه جورایی تو خودشونن...شما یه نگاه به مدرسه کردین؟ بیشتر شبیه خونه ی ارواح میمونه!"

همونطور که سرش پایین بود گفت: "اینو من و مشاور مدرسه باید تشخیص بدیم که بچه ها نیاز به تفریح دارن یا نه. الان هم دیگه نمیخوام چیزی بشنوم برگردین برین سر درس و مشقتون و این بهونه های مسخره رو برای درس نخوندن تموم کنین!"

بچه ها پوفی کشیدن و با ناامیدی اتاق رو ترک کردن. بعد از اینکه صدای بسته شدن درب پیچیده شد، دست از نوشتن کشید و به پشتی صندلی تکیه زد. شاید بد هم نمیگفتن. شاید واقعا یه تفریح یا یه اردوی درست حسابی برای بچه ها لازم بود تا دوباره روحیه‌شون برگرده. اینطوری حداقل رسیدگی به مشکلات جدید و غیر معقول مدرسه برای خودش هم راحت‌تر میشد!

سرش رو تکون داد تا این افکار رو از خودش دور کنه. الان تنها چیزی که اهمیت داشت پیدا کردن یه جایگزین برای خانوم لی بیچاره بود. توی این چند روز هزار تا مراجعه کننده به این مدرسه اومده بودن تا به عنوان استاد ادبیات مشغول به کار شن اما هیچ کدومشون اونی که میخواست نبودن، یا تحصیلاتشون پایین بود و یا سابقه کار و رزومه‌ی خوبی نداشتن. خودش به این چیز ها اهمیت نمیداد چون معتقد بود هر کسی که مدرک داشته باشه لزوما با سواد نیست بلکه معلم واقعی اونیه که بتونه عشق به اون درس رو توی دل دانش‌آموزها پرورش بده تا اونها انگیزه بیشتری برای ادامه دادن داشته باشن ولی متاسفانه تا الان هیچکس نتونسته بود واقعا شایسته بودنش رو ثابت کنه.

لحظه‌ای با به یاد اوردن لبخند های چاپلوسانه‌شون دلش خواست سرش رو به دیوار بکوبه! خانم لی واقعا یکی از بهترین ها بود که با مرگش علاوه بر غم و ناراحتی، بدترین ظلم رو نصیب کیم نامجون کرد... مصاحبه!

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now