8. پیکسل

1.1K 187 21
                                    

با احساس نور شدیدی که پشت پلک هاش رو هدف قرار داده بود، چشمهاش رو فشار داد و پتو رو تا روی سرش بالا کشید اما با به یاد اوردن اینکه اولین کلاسش امروز صبح ساعت ۹ بود، احساس کرد غم عالم به دلش ریخته. تقصیر خودش بود که جوگیر شد و برای استخدام شدن به عنوان معلم به اون مدرسه رفت و با قبول شدنش، لذت خواب صبحگاهی رو که مدتی بود نصیبش شده بود، از خودش گرفت. آهی کشید و چند تا فحش آبدار نثار همه چیز کرد.

به ناچار پتو رو کنار زد و به سختی از روی تخت بلند شد و بعد از پوشیدن دمپایی ابری های مورد علاقه اش، به سمت دستشویی رفت. وقتی که دیروز کیم نامجون، مدیر مدرسه باهاش تماس گرفت و خبر قبول شدنش توی مصاحبه رو داد، خیلی خوشحال شده بود ولی الان داشت آرزو میکرد کاش مصاحبه اش به بدترین حالت ممکن پیش میرفت و ردش میکردن!

توی آینه ی دستشویی به خودش نگاهی انداخت. چشمهاش پف کرده بودن و سفیدی صورتش ازش یه روح میساخت ولی اونقدر به این صحنه عادت کرده بود که دیگه جای تعجب و تحیری براش نمونده باشه. پس بی توجه دستشو زیر شیر گرفت و بعد از شستن دست و صورتش و زدن مسواک، در عرض نیم ساعت آماده شد و همراه جیپ زرد رنگش که تنها رفیقش به حساب میومد، به سمت مدرسه راه افتاد.

خیابون ها خلوت بودن و سوز پاییزی باعث میشد شیشه ی همیشه پایینش امروز بالا باشه. صدای آهنگ رو کم کرد و بعد از پیچیدن آخرین پیچ، بالاخره به مدرسه رسید.

ساعت یک ربع به نه رو نشون میداد و این مایه ی آرامش بود. برخلاف همیشه که دیر میکرد و هیچ وقت آن تایم نبود (البته اگر روز مصاحبه رو هم فاکتور بگیریم!) انگار امروز دری به تخته خورده بود و حتی یه ربع هم زودتر اومده بود!

وارد مدرسه که شد شروع به زمزمه کردن آهنگی کرد که این روز ها بدجوری روی زبونش افتاده بود اما با یاداوری این که باید برای امضای قرار داد دوباره به دفتر مدیر بره، راهش رو به سمت آسانسور کج کرد. زمزمه وار با خودش گفت: "طبقه ی آخر، سمت راست ... خودشه! حافظه ی فوق العاده ی من!"

به تابلوی کنار اتاق نگاه کرد و طبق معمول همیشه که استرس میگرفت شروع به شکستن قلنج های دستش کرد ولی الان واقعا دلیل این استرس رو نمیفهمید! سعی کرد با گفتن این که این استرس اولین روز کاریش توی این مدرسه اس و اینکه تا حالا با مدیر این مدرسه کار نکرده و این چرت و پرت ها خودش رو آروم کنه اما میدونست این استرس بخاطر شخصی بود که داخل این اتاق لعنتی حضور داشت. جین از رو به رو شدن با این آدم استرس میگرفت و این واقعا غیر منطقی بود!

برای اینکه از این افکار بیرون بیاد چند بار با مشت آروم به سرش ضربه زد اما از شانس گندش همون موقع یه خانوم که از تیپ و قیافه اش مشخص بود جزو کارکن های مدرسه اس از کنارش رد شد و با تعجب بهش نگاهی انداخت. جین لبخند احمقانه ای بهش زد و با انگشت شست بهش اوکی نشون داد اما اون لعنتی نتونست خنده اش رو جمع کنه و درحالی که با دست نصف صورتشو پوشونده بود، خنده کنان از کنارش گذشت!

Before I Fall || Yoonmin ✔Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ