17. وجود کاریزماتیک

830 167 37
                                    

از طلوع خورشید مدتی میگذشت و جیمین با گیجی روی تخت نشسته بود و به ساعتی که داشت خودش رو میکشت تا مثلا اون رو ساعت ۷ صبح بیدار کنه توجهی نمیکرد. استرس بیش از حد مسابقه خواب رو ازش گرفته بود بخاطر همین هم کل شب رو مثل یه جنازه، قفل تخت شده و با زل زدن به سقف و اجازه دادن به افکارش برای سرویس کردن دهنش، شب رو به صبح رسونده بود.

درسته موفقیت توی این مسابقه میتونست زندگیش رو تغییر بده و کمک کنه قدمی بزرگ برای رویاهاش برداره اما این فقط نصف ماجرا بود ... نصف لعنتی بقیه اش مربوط به مین یونگی بود. اون موزیسین جذاب دیوونه ی نابغه ای که جیمین به تازگی فهمیده بود عاشق قهوه ی استارباکسه!

نفس عمیقی کشید و کمی چشمهاش رو مالید. غلتی به پهلو زد که باعث شد احساس کنه عضلات خشک شده ی بدنش بخاطر تغییر حالت ناگهانیش خورد شدن، اما مگه مهم بود؟ الان این واقعا آخرین چیزی بود که میشد بهش اهمیت داد!

دستش رو به سمت ساعت برد و بالاخره خاموشش کرد. سکوت مطلق دوباره فضای اتاق رو فرا گرفت و حالا جونگکوکی هم وجود نداشت که با شوخی ها و مسخره بازی های همیشگیش سعی کنه جیمین از این حال و هوا دربیاره ...

از اینکه فشن شوی جونگکوک و مسابقه ی اون جفتشون تو یه روز بودن واقعا حرصش میگرفت. اونها اونقدر شانس نداشتند که یکی از کلاسای مشترکشون رو با هم باشن اونوقت روز بزرگترین اتفاق زندگیشون یکی بود؟!

آهی کشید و از روی تخت بلند شد. توی تاریکی اتاق که بخاطر پرده های کشیده شده همچنان سایه اش حس میشد، به سمت میز پوشیده شده از کتاب و کاغذ های بهم ریخته حرکت کرد و دستش رو میون برگه ها گذروند. دفتری که دنبالش بود رو بیرون کشید و همونطور که روی صندلی مینشست، بازش کرد.

نوشتن بهش آرامش میداد اما در تموم طول شب نتونست خودش رو راضی کنه که چیزی بنویسه. شاید بچگونه بنظر میرسید اما ترسش از تاریکی هیچوقت وجودش رو ترک نکرده بود بلکه بعد از ماجرای اون گردنبند مسخره که شاید الان فقط به عنوان یه توهم احمقانه ازش یاد میکرد، خیلی قوی تر شده بود اما خب جیمین حتی توی خلوت خودش هم نمیخواست این ترس رو نشون بده چون میدونست این کار فقط اون رو بیشتر از این تقویت میکنه.

"مسافر، فکر من مباش و به سپیده ها بیاندیش، که راه سختی در پیش و چشم فردا ها به راه است ..."

خودش هم نمیدونست این حرف رو برای کی و به یاد چه کسی مینویسه. یعنی میدونست، اما اونقدر شجاع نبود که بخواد بهش اعتراف کنه. دست از نوشتن کشید و خودکار رو روی میز رها کرد. قلبش به تپش افتاده بود و لبخند به صورت مضحکی از روی صورتش کنار نمیرفت. این حس لعنتی دیگه چی بود؟ صورتش رو با دستهاش پوشوند. اونقدر بچه نبود که اسم این حس رو ندونه اما ازش میترسید. این لعنتی میتونست همه چیز رو خیلی سریع نابود کنه و تنها خاکستر هاش رو باقی بذاره ...

Before I Fall || Yoonmin ✔Место, где живут истории. Откройте их для себя