23. چهارمین سیگار

800 146 54
                                    


چشمهاش رو آروم باز کرد و با دیدن قامت بلند درخت ها با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و با فهمیدن اینکه توی همون جنگل کنار مدرسه است، گیج از جا بلند شد. خواست راهی پیدا کنه که از اینجا بیرون بره اما تا برگشت با دره ی بزرگی روبه رو شد که مطمئن بود تاحالا همچین چیزی توی این منطقه وجود نداشته!

چشم چرخوند و با دیدن پسرکی که لب دره ایستاده بود چند لحظه نگاهش کرد و وقتی ذهنش بالاخره تونست موقعیت رو درک کنه، سریع دستش رو به سمتش دراز کرد و خواست به طرفش بدوه اما پاهاش انگار به زمین چسبیده بودن، نتونست قدمی برداره. تلاش کرد فریاد بکشه تا جلوی اون رو بگیره اما انگار که صداش توی نطفه خفه شده باشه فقط لبهاش باز و بسته شدن.

نگاهش رو به اطراف چرخوند و با دیدن اون مردی که قبلا توی جنگل دیده بود، ترسیده بهش خیره شد.

"تو مقصری ... مقصر همه ی اینا تویی ... تو شیطانی!"

با وحشت سرش رو تکون داد و خواست قدمی به عقب برداره که پاش به تکه چوبی گیر کرد و محکم روی زمین افتاد. مرد هر لحظه بهش نزدیک تر میشد و‌ اون آشکارا حرکات غیر طبیعی درخت ها رو احساس میکرد. وقتی مرد به یک قدمیش رسید، سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند و محکم چشمهاش رو بست اما اون تنها جلوی پاش روی زمین افتاد ...

وحشت زده به جسد مرد که همچنان خیره نگاهش میکرد، چشم دوخت و بعد بی اختیار به طرف پسرکی که لب دره ایستاده بود برگشت ... پسرک قدمی به جلو برداشت و جلوی چشمای بهت زده اش از صخره پایین پرید ...

ترسیده، از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. همه جا تاریک و آروم بود و باد ملایمی پرده ی اتاقش رو‌ تکون میداد. دستی به گردن خیس از عرقش کشید و چشمهاش رو باز و بسته کرد. از توی پارچ آب کنار تخت لیوان آبی برای خودش ریخت. قلبش به خاطر این کابوس تند میزد و راه نفسش کمی تنگ شده بود.

نگاهی به ساعت روی میز که سه نیمه شب رو نشون میداد انداخت و خودش رو روی تخت پرت کرد. چشماش به سقف دوخته شده بودن و بدنش به تدریج آرامش از دست رفته اش رو بدست میورد.

با خودش زمزمه کرد: "خدای من اون دیگه چی بود؟!"

آهی کشید و با بلند شدن صدای پیامک نگاه خسته اش رو به گوشیش که معلوم نیست چجوری روی زمین افتاده بود داد. برش داشت و بعد از باز کردن قفلش، با پیامی از طرف نامجون روبه رو شد که به یک باره تمام حس های بد رو از وجودش پاک کرد. لبخندی زد و فورا پیام رو باز کرد ...

"فقط میخواستم بدونی که من درموردت هیچ فکر بدی نمیکنم و حتی روز هایی که توی مدرسه نیستی، کاملا جای خالیت حس میشه ... شب به خیر، خوب بخوابی."

دستش رو روی قلبش گذاشت و به وضوح تپش قلبش رو حس کرد. با این تفاوت که این بار از روی ترس نبود، از روی هیجانی بود که با پیام نامجون به وجودش تزریق شده بود و حالا دیگه حتی اگر به خاطر تمام کابوس های دنیا هم از خواب میپرید، براش فرقی نمیکرد ... کافی بود به وجود نامجون توی زندگیش فکر ‌کنه تا با خیال راحت چشمهاش رو روی هم بذاره و شیرین ترین رویاهای ممکن رو ببینه ...

Before I Fall || Yoonmin ✔حيث تعيش القصص. اكتشف الآن