73. پرواز

489 49 34
                                    

گذار روزها سرعت عجیبی داره. پیش از اونکه بفهمی ماه ها از پی هم می‌گذرن، بارون برف می‌شه و آدم برفی ها یخ می‌زنن. سرما از لا به لای پنجره به تنت رعشه می‌ندازه و بدون داشتن کنترلی روی اوضاع، روزی از خواب بلند میشی و میبینی حتی در خونه‌ات رو هم دیگه نمی‌تونی باز کنی. صدای زنگوله های ارابه بابانوئل از هر کوچه به گوش می‌رسه و کریسمس زیر درخت کاجی که داخل باغچه کاشتی جشن گرفته می‌شه. سال، گاه با جمعیت های کوچک دو نفره یک پدر و دختر یا گاه با یک تجمع نسبتا بزرگ و در حین دیدن سریال جدید مادربزرگ، تحویل می‌شه. مه همه جا می‌شینه، کوهستان ها غیرقابل نفوذ می‌شن، سرما به زیر آستین مملو از تقلب دانش آموزهای دبیرستانی که برای برگزاری دیرتر آزمون های پایانی خودشون درخواست داده بودن می‌دوه، از هر گردن شالی آویزونه که عمدتا هدیه‌ای از طرف یک دوست یا معشوق به حساب میاد و موج تخفیف های مرتبط با سال نو، حتی در برندهای بزرگ لباس هم به چشم می‌خوره.

روزی اما به خودت میای و می‌بینی تبلیغات مرتبط با آغاز بهار از بیلبوردهای بزرگراه آویزون شدن. صحبت از تخم مرغ های ایستر کم کم اوج می‌گیره و بارون، روی تن اولین شکوفه می‌شینه. درخت های لخت شده رفته رفته برگ هاشون رو به تن می‌کنن و خیابون ها با رنگ صورتی و سبز، آراسته می‌شن.

تو با خودت فکر می‌کنی که در طی این چرخه چه می‌کردی که حالا اینطور متعجب به گذر زمان چشم دوختی؟ وقتی کبوتر روی گل شاخه می‌شینه و تو رو به خودت میاره، وادارت می‌کنه توقف کنی و لحظاتی در همه چیز بیندیشی. چقدر غرق کار بودی که از بحث های بین مردم دور موندی؟ چقدر توی اتاقت بین پرونده های جنایی گذر می‌کردی که حالا دیدن نور خورشید از پشت ابر ها برات مثل یک شوک بزرگ می‌مونه؟

ستوان به آرومی سرشو پایین آورد و به اطرافش چشم دوخت.

آدم ها اغلب با لبخند و بیشتر اوقات با همون چهره های نگران همیشگیشون از کنارش می‌گذشتن و به سمت مقصدشون پا تند می‌کردن. کسی مثل اون نبود که اینجا بایسته و با بهت زدگی گذر زمان رو زیر سوال ببره، همه این آدم ها غرق در کار و زندگی های پر مشغله‌شون بودن اما بنظر نمی‌رسید که از گذر زمان دور مونده باشن. کسی مثل اون با پالتوی زمستانی به تن، روی این پیاده رو توقف نکرده بود... کسی مثل اون از دیدن خورشید به وجد نیومده بود.

کیف بزرگ و مملو از پرونده هایی که یه مدت بخاطر مریضی، از خونه بهشون رسیدگی می‌کرد رو به دست دیگه‌اش داد و به ساعتش چشم دوخت. 09:32 دقیقه. دیرش شده بود اما این تصمیم که کلا جلسه‌اش رو کنسل کنه در نظرش منطقی تر از دویدن تا مقصد میومد. نفسش رو بیرون داد و همونطور که موبایلش رو از جیب خارج می‌کرد، دوباره نیم نگاهی به شکوفه باز شده‌ی درخت انداخت.

"پس واقعا هفتم آوریله، نه؟"

لبخندی محو اما غمگین به لب داشت و بی اختیار، کبوتری که از روی شاخه می‌پرید تا دوباره در آسمون اوج بگیره رو با نگاهش دنبال کرد.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now