27. چندلر

822 126 125
                                    

توی خونه اش نشسته بود و نگاهش از جعبه ی چوبی جدا نمیشد. کاغذ کادوی سفید رنگ و چسب و قیچی روی میز به چشم میخوردن اما هنوز فرصت نکرده بود جعبه رو کادو کنه چون حتی نمیدونست که واقعا میخواد این رو به دست صاحبش برسونه یا نه. دودل بود و این دودلی باعث میشد یک ساعتی رو به نگاه کردن به این جعبه و فکر کردن درمورد کاری که میخواد بکنه بگذرونه.

دستش برای بار هزارم به سمت گوشی رفت اما خیلی زود راه نرفته رو برگشت. داشت کم کم عقلش رو از دست میداد و نیاز داشت با یکی درموردش مشورت کنه اما هیچکدوم از دوستهاش اونقدر عقل کل نبودن که بتونن بهش مشاوره بدن! ذهنش به سمت یونگی کشیده شد. یونگی گزینه ی خوبی برای مشورت بود، نه؟!

سرش رو به طرفین تکون داد ... نه!

نه اینکه اون خوب نباشه، اما ترجیه داد خیلی مزاحم اون نابغه ی خسته نشه. نفس عمیقی کشید و سرش رو توی دستهاش گرفت. داشت کم کم توی افکار پوچش غرق میشد و حس میکرد این مسئله رو زیادی برای خودش بزرگ کرده. از کی تا حالا اینقدر ترسو شده بود؟! اون که آدم رک و راحتی بود پس چرا نمیتونست فقط انجامش بده؟! البته مطمئن نبود که این قضیه برای همه ی آدمای زندگیش صدق کنه ... اون همون نامجون بود ... اما شاید جین با بقیه ی آدمای زندگیش فرق میکرد ... بخاطر همینم در مقابلش اینقدر دست و پاش شل میشدن!

اما خب بلاخره که چی؟ میخواست تا آخر عمرش این جعبه رو پیش خودش نگه داره و با هربار نگاه کردن بهش، حسرت کار نکرده اش دلش رو به درد بیاره؟! به علاوه، اون که کار بدی انجام نمیداد! اون فقط میخواست یه هدیه ی دوستانه ی کریسمس بده!

موفق شد. بالاخره خودش رو قانع کرد و برای بار هزار و یکم، دستش رو به سمت گوشیش برد، اما اینبار دیگه پس نکشید! توی مخاطبینش گشت و روی اسم "جین" زد، قبل از اینکه تماس رو برقرار کنه، برای قدرت دادن به خودش و پیشگیری از هرگونه عقب کشیدی ای زمزمه کرد: "گفتنش بهتر از نگفتنشه نامجون، پس هرچه باداباد!"

دکمه ی تماس رو زد و بوق تلفن توی گوشش پیچیده شد. قلبش تند میزد و اینقدر پوست لبش رو کنده بود که تا خون اومدن فاصله ای نداشت.

بلاخره بعد از چند تا بوق، صدای نرم جین رو شنید.

"اوه هی ... نامجون!"

نامجون آب دهنش رو قورت داد: "هی ... ج ... جین! خوبی؟"

لرزش صداش رو نادیده گرفت و امیدوار بود جین هم همین کارو بکنه!

"آم من بد نیستم، تو چطوری؟!"

دستش رو روی پاش که داشت تکون میخورد گذاشت: "من ... راستش من ... میخواستم که ..."

جین که کمی نگران شده بود سریع گفت: "چیزی شده؟!"

نامجون سعی کرد پاش رو ثابت نگه داره: "چ چی؟ اوه نه! مثلا چی؟!"

Before I Fall || Yoonmin ✔Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ