69. تاس آخر

239 48 13
                                    

نوزده سال زندگی و یک ابدیت فکر. افکاری که حتی منشاء ای از واقعیت هم نداشتن. دنیایی که با گریه شروع و با فریاد پایان میافت، اما سال ها بعد جز نجوای آخرین نفری که اون رو به یاد میاورد، چیزی ازش باقی نمی‌موند.

همچنین، از اونجایی که افراد زیادی نبودن تا اون رو بخاطر بیارن، پس یعنی زمانی که در یادها سپری می‌کرد به اندازه دنیای واقعی می‌تونست کوتاه باشه؟

حسرت... گاهی حتی حسرت خوردن رو هم از یاد می‌برد.

همیشه با خودش فکر می‌کرد بزرگترین شانسی که آورده، اینه که داخل سر خودش زندگی نمی‌کنه... اما شاید واقعا زندگی در داخل اون می‌تونست از خارجش بهتر باشه. شاید اونجا هیچ صدایی نبود، شاید اونجا کسی بابت نفس کشیدن هم بازخواستش نمی‌کرد. بهرحال هرچی که بود، نسبت به قلبش خونه بهتری به حساب میومد. تصورش سخت نبود... اینکه هرروز شیشه های پنجره هاتو بشکونن و زمینت رو پر از ترک کنن، نمی‌تونست جای آرومی باشه.

نوزده سال زندگی و یک ابدیت سوال، واقعا داخل سرش چه خبر بود؟ پر از سوال های بی پاسخ؟

نور برای اولین بار به پشت پلک هاش می‌کوبید. خواب بود؟ چرا پس اینطور احساس نمی‌کرد؟ نقوش محوی که همچون یک صحنه تئاتر در تاریکی چشم هاش داستانی رو به اجرا می‌ذاشتن، رویا بودن؟ الان زمان درستی برای بیدار شدن بود؟

حسی متحکم پاسخ رو در اختیارش گذاشت. گویا واقعا صبح شده بود و باید چشم می‌گشود، هرچند که این نور گرمای خورشید رو نداشت و مثل افکار داخل سرش سرد بود. با باز کردن کمی از لای پلک هاش، باریکه‌ای از روشنایی کور کننده بهش هجوم آورد و برای ادامه این اقدام مرددش کرد. گویی که تنی فلج و بی جان در اختیارش باشه، به سختی نفس گرفت و سعی کرد تا صدایی تولید کنه. شاید کسی می‌شنید و به کمکش می‌شتافت اما تقلاهاش تاثیری نداشتن، اون تنها و بی قدرت بود.

عزمش رو جزم کرد و دوباره چشم گشود، نوری که انعکاسی از یک اتاق سفید و خالی به حساب میومد، بار دیگه مردمک هاش رو چنگ زد. اکسیژن ناگهان به شش هاش شتافت و اون سراسیمه روی تخت نشست و در میون تقلاهاش برای پر کردن ریه هاش، چشم به دست هاش دوخت. اما پیش از وصل نگاهش به انگشت های خشک شده، آستین لباس سفیدی که به تن داشت نظرش رو جلب کرد. پیراهن و شلواری گشاد و بیش از حد سفید، گویی که در بروز این رنگ، با دیوار های اتاق به دوئل پرداخته بود. نگاهش رو ریز کرد و اطراف رو بیشتر از نظر گذروند.

هیچ چیزی نبود، یا حتی اگر هم بود، انگار در میون این حجم از نور گم شده بود. عجیب بود که در علم و منطق، عدم نور مساوی بود با تاریکی و حالا اینجا دنیایی سفید حکم رانی می‌کرد، بدون حضور حتی یک منبع.

به تختی که روش به خواب رفته بود نگاه انداخت، انگار که وجود نداشت. درست مثل زمین زیر پاش که حتی در نمایش تاریکی سایه اش هم کم کاری می‌کرد. اینجا کجا بود؟ چقدر... چقدر سکوت داشت. سرش برخلاف همیشه حرف خاصی نمی‌زد و افکار زیادی داخل اون به گوش نمی‌خوردن. تمام موسیقی موجود، همون نفس های نامنظم خودش بودن.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now