70. بیداری

231 45 12
                                    

چراغ پر نوسان روی سقف، مثل یک خورشید بازیگوش تاب می‌خورد و سکوت، همچون رنگین کمانی که پشت چشم هاش محو می‌شد، آروم آروم شکسته شد.

گوش هاش در شروع کارکرد، به اولین ارگان های بدنش پیوسته بودند و حالا علی‌رغم اینکه همچنان جانی برای گشودن چشم هاش نداشت اما صداهای مبهم اطرافش رو به خوبی می‌شنید.

"شوک الکتریکی داره کار می‌کنه!"

"باید درجه‌اش رو ببرم بالاتر؟"

"نیازی نیست، مریض برگشته!"

"هی آقای پارک، صدام رو میشنوین؟"

از دور دست ها کسی این رو بهش می‌گفت و سفیدی پشت چشم هاش آروم آروم کمرنگ می‌شد. به سختی لای پلک هاش رو گشود و به چراغ بالای سرش که دیگه حرکت نوسانی نداشت چشم دوخت. اون کجا بود؟

تصویر تار چهره خوشحال زنی سفید پوش جلوش نقش بست و دردی که مغزش داشت بابت دریافت یک عالم اطلاعات عصبی دریافت می‌کرد، سبب شد تا پلکی بزنه و سرش رو به طرف مخالف برگردونه. در پشت سر دکتر ها جمعیتی رو می‌دید که در تکاپو بودند و علی‌رغم چشماش که هنوز در دنیای تار و گنگ خودشون سپری می‌کردن، گوش هاش موفق شده بودن تا به تصاویرشون هویت ببخشن.

این یک توهم بود یا واقعیت؟ ذهنش هنوز خاطراتی که در اون دنیای بی آغاز و پایان ساخته بود رو بخاطر میاورد اما قلبش هر ثانیه بیشتر از قبل نسبت به حس زندگی‌ای که به رگ هاش بازمی‌گشت، بی تفاوت می‌شد. اندام سست و نیمه فلجش قدرت چشم گرفتن از جمعیتی که پشت شیشه اتاق تماشاش می‌کردن رو نداشت و اون هر لحظه لبخندهای آغشته به اشک اونها رو با وضوح بیشتری نظاره گر می‌شد.

لبخندهایی که می‌دونست حالا یکی رو از بین خودشون از دست دادن و اون چیزی جز ریختن یک قطره اشک برای ارائه بهش نداشت. اشکی که پشت دیواره ماسک اکسیژن جان می‌باخت و مسیر گونه هاش رو به مقصد بالش زیر سرش ترک می‌کرد.

"اون به هوش اومد!"

فردی در داخل راهرو فریاد زد و پسرک بیماری که بابت اعتصاب غذایی چند هفته‌ای خودش حالا مجبور به خوابیدن زیر سرم شده بود، سرش رو به سمت در چرخوند. از شیشه بالای اون جسم چوبی، سر ها زیادی بودن که با سرعت می‌گذشتن و به یک مقصد مشخص قدم تند می‌کردن. نگرانی بهش اجازه نمی‌داد تا برای به اتمام رسیدن سرمش صبر کنه پس با بیحالی روی تخت نشست و علی‌رغم اینکه می‌دونست احتمال صحیح بودن افکارش خیلی کمه، اما مشغول کندن چسب ها و سرانجام، لوله سرم شد. خون ملحفه سفید روی تخت رو به دایره های قرمزش خودش آغشته کرد و اون بی توجه به دردی که داخل دستش پیچیده بود، به طرف در اتاق رفت و اون رو گشود.

"آقای جئون!"

خانم پرستار با دیدنش که لنگ لنگان به طرف مقصد همیشگیش می‌رفت گفت و شروع به دویدن کرد. جونگ کوک اما وقتی افزایش سرعت اون رو دید، متقابلا سرعتش رو بیشتر کرد و همونطور که لبش رو از بابت درد می‌گزید، به جمعیت پشت اون در دوخت.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now