2. الماس سیاه

2.4K 320 20
                                    

نفسش رو با صدا بیرون داد و دستهاش رو به داخل جیب فرو برد. هوا خیلی سرد بود و برف آرومی در حال باریدن اما با این حال تقریبا همه‌ی مدرسه برای تشییع جنازه‌ی استاد ادبیات اومده بودن. مرگ اون زن خیلی ناگهانی بود به طوری که هنوز هم هیچکس توانایی تحلیل و توجیهش رو نداشت.

آدم مهربونی بود ولی حالا از اون همه مهربونی و محبت فقط جسم سردی مونده بود که داشتن روش خاک میریختن.

اطرافش رو نگاه کرد. خبری از آقای لی، همسرش نبود...

آخرین بیل پر از خاک هم روی جسد ریخته شد و بعد از چند ثانیه که به خوندن دعا برای آرامش مرده گذشت، همه کم‌کم متفرق شدن.

اما گویا پاهای به زمین گره خورده بودن و خیال رفتن نداشتن. ترجیه داد منتظر دور شدن همه بشه و اون موقع عزم رفتن کنه.

نفس عمیقی کشید و بخار سردش توی هوا پیچیده شد. دلش میخواست بدونه خانوم لی چطوری مرده اما هیچکس هیچ ایده‌ای نداشت. فقط دیشب جسدش رو همسرش توی خونه پیدا کرده بود و از همون لحظه هم غیبش زده بود. با خودش حدس میزد که مرد احتمالا به جنون رسیده و یا از فرط غم زیاد خودش رو گم و گور کرده! بجز اینها وگرنه چه دلیلی داشت که نخواد به تشییع جنازه‌ی همسرش بیاد؟!

شاید دلایل زیاد دیگه‌ای وجود داشتن، اما سعی کرد فکرش رو از شمردنشون منحرف کنه. به‌هرحال اینطور نبود که به اون ربطی داشته باشه!

به اطرافش نگاه کرد...قبرستون کوچیک جنگل دیگه خلوت شده بود و صدای کلاغ ها و زمزمه های دور بقیه تنها بهانه های شکسته شدن سکوت رو شامل میشدن. نفسش رو بیرون داد و سرانجام اون هم همراه بقیه شروع به قدم زدن به سمت ساختمون مدرسه کرد. هوا واقعا سرد بود و برف هنوز هم قصد بند اومدن نداشت.

وارد ساختمون که شد، با صدای همهمه‌ای قدمهاش رو تندتر کرد و خودش رو به تجمع بچه‌ها رسوند. جلوش آدمای زیادی ایستاده بودن و نمیتونست چیزی ببینه، بخاطر همین هم از ترس اینکه اتفاق تازه‌ای نیوفتاده باشه از دختری که کنارش بود و تلاش میکرد ببینه چه خبره پرسید: "تو میدونی چی شده؟"

دخترک شونه‌هاش رو بالا انداخت: "درست مطمئن نیستم اما انگار دارن وسایل‌هایی رو که از خانوم لی به جا مونده، به عنوان یادبود میذارن توی کمدش."

حالا که‌ کمی خیالش راحت شده بود سرش رو تکون داد: "وسایلاشو از کجا پیدا کردن؟"

"از توی اتاقش که تو مدرسه بود."

"ولی مگه همسرش استاد لی اجازه ی همچین کاری رو داد؟"

دخترک با بیخیالی شونه‌ای بالا انداخت و از جلوی چشمهاش گذشت.

همون موقع صدای مسئول اتاق ها رو شنید: "من باید کمد خانوم لی رو کاملا قفل کنم پس لطفا اینجا نایستید و به سمت اتاق‌هاتون برید. امروز هم به صلاح‌دید جناب مدیر همه‌ی کلاس ها تعطیله. خب یالا دیگه منتظر چی هستین؟ زود باشید!"

با این حرف کم‌کم همه متفرق شدن و به سمت اتاق هاشون حرکت کردن. اون هم به تبعیت از بقیه خواست به سمت اتاقش بره که برق یک گردنبند مسی که روی زمین درست کنار کمد خانوم لی افتاده بود توجهش رو جلب کرد. جلوتر رفت و گردنبند رو برداشت. زیبا بود و مشخصا عتیقه‌. الماس سیاه و کوچیکی روش داشت که حتی توی تاریکی هم برق میزد.

در حال دیدن گردنبند بود که با برخورد ترکه با شونه‌اش، از جا پرید و سریع گردنبند رو لای مشتش مخفی کرد.

مربی با عصبانیت گفت: "آهای پارک جیمین! چرا اینجا وایستادی؟ مگه حرفای مسئول اتاق هارو نشنیدی؟ یالا برو تو اتاقت. زود باش ببینم."

سرش رو تکون داد بعد از تعظیم کوتاهی، با استرس به سمت اتاقش حرکت کرد. همونطور که گردنبند رو توی مشتش فشار میداد، داخل ذهنش منابع مختلفی که میتونستن خونه قبلی اون باشن رو از نظر گذروند، ممکن بود برای خانوم لی بوده باشه؟ یا شاید هم یکی از بچه ها که از گردن یا از جیبش افتاده بود؟

سرش رو تکون داد. هرچی که بود الان نمیتونست صاحبش رو پیدا کنه پس گردنبند رو توی جیبش گذاشت و به سمت اتاقش رفت تا بعدا بهش رسیدگی کنه...

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now