71. لی‌لی های بارونی

224 43 11
                                    

چترش رو از روی جا لباسی برداشت و دوان دوان به سمت ورودی رفت.

"گفتی شام برنمی‌گردی؟"

پسر بزرگتر که همگام باهاش از طبقه بالا تا پایین رو دویده بود پرسید و همونطور که کفش پوشیدن دوست هول شده‌اش رو تماشا می‌کرد، دست به سمت دستگیره برد.

"نه، می‌ریم پیش مادرش."

جونگکوک از روی زمین بلند شد و همونطور که کتش رو صاف میکرد به طرف جیمین برگشت: "حالا چطور شدم؟"

چهره‌اش همچنان آثار چشم های پف کرده‌اش از خوابی که بیش از حد تصورش طول کشیده بود رو در خودش داشت اما موهای ژل زده به طرف بالا و تیپ ساده اما برازنده‌اش هرگونه کاستی‌ای رو جبران می‌کردن.

"جذاب شدی!"

با خنده گفت و در رو برای لبخند بزرگی که روی صورت پسر کوچکتر نشسته بود، باز کرد.

"ممنون!"

"مراقب باشین."

جونگکوک همونطور که دوان دوان به طرف ماشین پارک شده می‌رفت، دستش رو در هوا تکون داد و جیمین منتظر بهش خیره شد تا بالاخره داخل ماشین بنشینه. بارون نم نم می‌بارید و علی‌رغم تایید بی رویه در برداشتن چتر، جونگکوک آخر سر هم موفق شد تا اون رو روی زمین کنار دمپایی هایی که از پاهاش در آورده بود جا بذاره. سری از روی تاسف تکون داد و بعد از اطمینان از راهی شدن اون دو، در رو بست. می‌تونست احساسش رو درک کنه، استرس و هیجان خاصی بابت دیدار با مادر تهیونگ داشت. حتی اگر هم قرار نبود به عنوان دوست پسر رسمی مرد بهش معرفی بشه اما می‌تونست حساسیتش در ایجاد بهترین دیدگاه در زن رو بفهمه. براش سوال شد که مادر یونگی از نزدیک چجور آدمی بود؟ آیا ممکن بود یک روز یونگی این قهر طولانی با اون رو بشکونه و اونها هم بتونن یک قرار شام باهاش داشته باشن؟ این فکر بهش حس عجیبی می‌داد، حسی که دوسش داشت اما بخاطر آگاهی کم بابت احساسات یونگی در این مورد، خیلی بهش پر و بال نمی‌داد. 

دنیای اون بهرحال قرار نبود همیشه ثابت و استوار باقی بمونه پس حتی نمی‌دونست که آیا می‌تونه هنوز هم روی رابطه با یونگی حسابی باز کنه یا نه. مرد بزرگتر از بعد از به هوش اومدنش چیز خاصی در این مورد بهش نگفته بود و در تمام این مدت با اولویت قرار دادن سلامتی اون، قدمی پیش نمی‌ذاشت. ازش ممنون بود و این زمانی که بهش می‌داد رو با ارزش تلقی می‌کرد ولی باز هم نمی‌تونست منکر این بشه که دلتنگش بود... خیلی خیلی زیاد.

جونگکوک همونطور که قطرات آب رو از روی کتش می‌تکوند برای سومین بار بابت فراموش کردن چترش آهی سرداد و به صندلی تکیه زد.

"حدس بزن چی؟"

تهیونگ با لحنی ذوق زده گفت و جونگکوک سوالی سرش رو به سمتش متمایل کرد: "چی؟"

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now