28. شب سال نو

788 158 152
                                    


نگاهش دوباره به صفحه ی گوشی افتاد و آهی کشید. حاضر بود قسم بخوره که توی نیم ساعت اخیر حداقل بیست بار دست به گوشی برده و هر بار هم بدون انجام هیچگونه حرکتی، فقط با ناامیدی به گوشه کناری از اتاق کوچیکش پرتابش کرده.

ریتم آهنگی که توی همین دو روز حفظ شده بود دوباره توی مغزش به صدا درومد اما جیمین کلافه تر از همیشه خودش رو روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد.

کاش حداقل جونگکوک پیشش بود تا یکم از این سردرگمی نجاتش بده چون با اینکه حرف حساب و مفیدی بهش نمیزد اما همیشه به طرز جادویی کمکش میکرد احساساتش براش مثل آینه شفاف بنظر برسن و بتونه راحت تر از قبل تصمیم بگیره که واقعا میخواد چیکار کنه اما خب ... حضور پسر اینجا چیزی بیشتر از آرزویی بعید نمیتونست باشه چون اون بانی لجباز با کیم تهیونگ بود و مطمئنا جفتشون تا الان همدیگر رو به جنون رسونده بودن!

با تصور قیافه ی جونگکوک که از عصبانیت قرمز شده لبخندی روی لبش نشست. غلتی زد و از میز بغل دستش هدیه ی کریسمسی که بهش داده بود رو برداشت و بهش نگاه کرد. چطور جونگکوک اون رو اینقدر خوب میشناخت؟! خودش هم نمیدونست و نیازی هم نبود که بخواد دلیل بیاره ... اونا فقط دوستهای صمیمی همدیگه بودن و اینکه علایق همدیگرو بشناسن، یه اصل خیلی اولیه ی دوستیشون محسوب میشد.

به آرومی اهرم کنار گوی رو چرخوند و مجسمه ی رقصان داخل گوی، با همون آهنگ ملایم شروع به چرخیدن کرد ... اما ذهن جیمین اونقدر از آهنگی آشنا که میشد به عنوان بهترین هدیه ی کریسمس ازش یاد کرد، پر شده بود که توی تصوراتش مجسمه ی سنگی رقصنده با نوای دل انگیز نت های اون آهنگ به چرخش در میومد نه این ملودی غریب و آروم.

سوالات برای بار هزارم به ذهنش حجوم اوردن ... واقعا یونگی چرا باید آهنگش رو قبل از همه برای جیمین میفرستاد؟ شاید چون اون خیلی خودش رو طرفدار یونگی نشون داده بود؟ نه این نمیتونست کافی باشه، چون مطمئنا کلی آدم وجود داشتن که بیشتر از جیمین عاشق اون موزیسین خسته بودن!

با تصورش اخمی روی پیشنونیش نشست اما خیلی زود اخم از بین رفت و چشمهاش گشاد شدن. اون الان حسودی کرده بود؟! مگه نباید از اینکه یونگی اینقدر طرفدار داره خوشحال میشد؟ پس چرا الان انقدر خودخواهانه ته دلش داشت میگفت "من فقط یونگی رو برای خودم میخوام!" ؟!

طی یک حرکت ناگهانی که برای خودشم شوکه کننده بود، دستش رو سمت گوشیش برد و روی همون شماره ی ناشناس -که خیلی هم ناشناس نبود- متوقف شد. با تردید تماس رو برقرار کرد و گوشی رو دم گوشش گذاشت. قلبش تند میزد و برای اینکه هیجان زیادش رو کنترل کنه، لبش رو به دندون گرفت که همون موقع صدای دورگه و بم آشنایی توی گوشش پیچیده شد.

"بله؟!"

نتونست چیزی بگه ... این بار هم مثل دفعه ی قبل نتونست حرفی بزنه و فقط گوشی رو قطع کرد و روی تخت نیم خیز شد ... از خودش عصبانی بود اما در عین حال هم به خودش حق میداد ... آهی از سر نا امیدی کشید و گوشی رو به سینه اش چسبوند.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now