40. نخ دندون

828 122 82
                                    

خورشید کم جون، دربرابر سرمای اوایل فوریه شکست خورده بود و سوز سرد، لابه‌لای شاخه درختهای جنگل گشت میزد. فضای ماشین توی سکوت غرق شده بود و سه سرنشین هم گویا قصدی برای شکستنش نداشتن.

خب جیمین از خودش توقعی برای صحبت نداشت ... چون درواقع طوری از فرط خجالت توی خودش جمع شده بود که گویا گناه وحشتناکی مرتکب شده و حالا هم داره با این ماشین به سمت چوخه اعدام میره. بهونه هایی هم که بخاطر تا دم جاده اومدنش برای مین یونگی و آقای لو تراشيده بود، اصلا کمکی به وضعش نمیکردن ولی خب خداروشکر میکرد که اون دو تصمیم گرفته بودن فقط چرت و پرتهاش رو باور کنن و سوالی نپرسن. حالا علل و معلولش رو خودش هم نمیدونست، اما حدس میزد از شدت احمقانه بودن حرف هاش باشه که منجر شده اینطور بی حاشیه قبولش کنن تا فقط خودشون رو به زحمت نندازن!

به‌هرحال هرچی که بود، تا وقتی که پسر رو تو نقطه امنش نگه میداشت، خوب بود.

کُت روی شونه هاش رو بیشتر به خودش فشرد و بوی خوشایند مردی که با فاصله ی چند سانت ازش روی صندلی جلو نشسته بود، رو به ریه هاش کشید ... یونگی باید میدونست که بعد از انداختن کتش روی شونه های جیمین دیگه قرار نیست حتی رنگش رو هم ببینه و بهتره بیوفته دنبال یدونه جدیدش! چون جیمین کسی نبود که به راحتی از چیزهایی که بهش تقدیم میشه بگذره، نه؟ با این فکر لبخند محوی روی لبش نشست و نگاهش رو به نیم‌رخ مرد موزیسین داد. وقتی سوار ماشین شد ترس زیادی بابت سوال های احتمالی یونگی داشت چون میدونست دروغ گفتن به اون براش سخت ترین کاره اما برخلاف انتظارش یونگی نه تنها چیزی نپرسید، بلکه کت خودش رو هم مهمون شونه هاش کرد. جیمین ایده‌ای نداشت که این کار بخاطر حس انسان دوستانه مرد در برابر کسیه که با انجماد فاصله‌ای نداره یا نگرانیش بخاطر توجه خاصی که به اون فرد داره، اما قلبش دوست داشت خودش رو با گزینه دوم قانع کنه، حتی اگر به این معنی بود که خودش رو به بی‌رحمانه ترین حالت ممکن گول میزد و بعدا بخاطر این رویاپردازی‌های شبونه، از واقعیت سنگین ترین ضربه هارو میخورد ...

"آهای پارک جیمین! کجایی؟"

با تکون خوردن دستی جلوی چشمهاش، حواسش تازه جمع شد و نگاه متعجبش رو نثار مرد کرد.

یونگی لبخند محوی زد: "حواست کجاست بچه؟ رسیدیم پیاده شو!"

ابروهای جیمین بالا پریدن و از شیشه ماشین بیرون رو نگاه کرد. با دیدن چادر های کمپشون آهی از سر ناچاری کشید و همونطور که خودش رو جمع و جور میکرد گفت: "ممنونم که منو رسوندین آقای لو."

مرد از توی آینه نگاهی به جیمین انداخت و سری تکون داد.

یونگی: "لطفا از این به بعد تنهایی راه نیوفت توی جنگل. میدونی که ممکن بود گم بشی نه؟!"

جیمین ذوق کوچیکش رو سرکوب کرد و با شرمندگی گفت: "درسته آقای مین، معذرت میخوام."

یونگی که کمی خیالش راحت شده بود، چشمهاش رو برای پسر کوچیکتر باز و بسته کرد ولی جیمین با به یاد اوردن چیزی ناگهان دستش رو دور کت مشت کرد و با نارضایتی نامحسوسی بابت جدا کردن اون منبع آرامش از بدنش گفت: "کتتون ..."

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now