72. آتیش بازی

292 48 17
                                    

بیست سال، بیست چرخش به دور خورشید و ماه های طولانی‌ای که در چهارچوب زندگی هدر میرفتن و حالا به بیستمین سالگرد خودشون رسیده بودن. روزی که هرکس اولین اشک هاش رو میریخت چون از دنیایی که باید باهاش مواجه میشد واهمه داشت.

یک سال نزدیک تر به پایان. وداعی که طعم تلخش رو به خوبی به یاد داشت و علارغم تمام تظاهر ها اما همچنان بابتش دچار اضطراب میشد. اون حالش خوب بود، درس هاش رو هرچند سخت اما به خوبی جلو میبرد و امروز هم سرانجام کارش به عنوان کارآموز در کنار مربی رقص محبوب سئول رو شروع کرده بود. ولی همه چیز هیچوقت به این بخش از جمله منتهی نمیشد، همیشه یک "اما" ای وجود داشت که بیاد و بهت واقعیت رو یادآوری کنه. امایی که میگفت لحظات خاصی هم هستن تا واقعیت درونی حال جیمین رو به نمایش بذارن.

مثل تئاتر کوچکی از یک پسر آسیب پذیر زیر دوش گرم حمام که در روز تولدش دوباره موفق شده بود تا جلوی آینه بایسته و به حرکات رقصی که بدن خشک شده اش دیگه به خوبی قبل نمیتونست انجامشون بدن، فکر کنه. به راه طولانی ای که باید میرفت و علارغم تمام خستگی های روانی اما گویی که انگار هیچ قدمی ازش رو طی نکرده. اینبار درون آینه، شیطانی با چشم های قرمز بجای تصویر درمانده خودش رو به روش قرار نداشت اما اگر میخواست صادق باشه، دیدن همین مقدار از ضعفی که در وجودش جلون میداد هم کافی بود تا با ترس از آینه چشم بگیره و با دست هایی مشت شده روش رو برگردونه. اون حالش خوب بود اما همونقدر که یک لیوان شکسته به شکل اولیه خودش برنمیگرده، اون هم باید با این ترک ها به زندگیش ادامه میداد.

ولی آیا واقعا شکسته بودن این چنین گناه بزرگی بود؟ آیا واقعا اشکالی داشت که خوب نباشیم؟ آیا دایره های سیاه زیر چشم ها واقعا به اندازه یک آشوبگر لایق توبیخ شدن بودن؟

سرش رو از زیر دوش بلند کرد و دست به سمت شیر آب برد. با چند حرکت چرخشی قطرات آب به تدریج کمتر و کمتر تنش رو مورد حمله خودشون قرار دادن و سرانجام، متوقف شدن. بخاری که در حمام شکل گرفته بود آینه روی دیوار رو هم کدر و تار جلوه میداد و از دیده شدن چشم های قرمزش جلوگیری میکرد اما با اینحال جلوش ایستاد و به آرومی دستش رو روی شیشه سردش گذاشت. قطرات آب از میون موهایی که برخلاف بقیه همچنان کوتاهشون نکرده بود میگذشتن و گاها روی مژه هاش مینشستن. دستش رو بی اختیار روی شیشه حرکت داد و باریکه ای از وضوح رو به آینه برگردوند. باریکه ای که فقط چشمان قرمزش رو در معرض دید میذاشت و بهش احساس تنهایی میبخشید.

نفسی گرفت و سعی کرد لبخندی دلگرم کننده به این چهره تقدیم کنه چون داشت یاد میگرفت که باورکنه، لیاقتش رو داره. اون راه زیادی اومده بود و اگر در انتهای خط نبود، اما در اولش هم قرار نداشت. شاید الان بهترین رقصنده کره یا یک آیدل موفق به حساب نمیومد اما روزهایی که گذرونده بود بی معنی هم نبودن. گاهی به این درک میرسی که زنده به سر بردن از یک برهه زمانی هم خودش به تنهایی لایق افتخاره، حتی اگرکه سالها بعد به این روزها برگردی و خودت رو بابت انجام ندادن هیچ کار خاصی، سرزنش کنی.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now