51. خونه

578 81 35
                                    

با سرعت از میون جمعیت پراکنده‌ی بیرون درب های فروریخته شده دوید و ناباورانه به چهره های شوکه و وسایل پخش شده به روی زمین خیره شد. صدای بلند فریاد ها و زجه هایی که اطراف مجراهای شنواییش پرسه میزدن، گویی قدرت تمرکز و فکر کردن رو ازش سلب می‌کردن.

بهت زده قدم های لرزونش رو به داخل آشفته بازاری که زمانی محل کار مورد خطاب قرارش می‌داد گذاشت و آروم از میون میزهای چپه شده و کاغذ هایی که مثل یک فرش ضخیم، زمین زیر پاهاشون رو فرش کرده بودن، گذشت.

"یعنی ممکنه کار یکی از همدست های زندانی ها باشه؟"

"امکانش هست که زیرِ زمین وسیله‌ای مخصوص شبیه سازی زمین لرزه کار گذاشته باشن. چون غیر از اون توضیح دیگه‌ای براش نمیتونه باشه!"

"فرار کردن تمام زندانی ها تایید شده؟"

"ستوان بیشتریاشون مردن و اون عده‌ای هم که جسدشون پیدا نشده، با توجه به خرابی زندان ها احتمالا بهترین کاری که می‌تونستن بکنن فرار بوده."

"پس اگر قصد اون شخص نجات زندانی ها نبوده، چه توضیح دیگه‌ای برای این اتفاق می‌تونه باشه؟"

"باید براش پرونده تشکیل بدیم. اما فعلا نجات مجروح شده ها در اولویته."

گیج شده از کنار جملاتی که در مبهم ترین حالت ممکن می‌شنوید گذشت. گویا مغزش بیش از حد درگیر پردازش دیده هاش بود که بخواد نیمچه توجهی نثار عصب های شنواییش بکنه. افسرهایی که ترسیده و زخمی به سمتش می‌دویدن، برای گذشتن از کنارش تنه های شدیدشون رو نثارش می‌کردن اما بازهم تمام این حرکات و دردها برای برگردوندن حواس مرد چهل و چهار ساله، ناکافی بنظر می‌رسید.

صدای خرده شیشه های زیر بوت های زمستونیش، تنها صدایی بود که تاکنون مغز خاموش شده‌اش توانایی تحلیلش رو داشت. پس آروم به قدم هاش ادامه داد و به راهرو پا گذاشت.

زنی که جولی صداش می‌زد و به لبخند های چال گونه دارش معروف بود، حالا گوشه دیوار پیکر بی جون افسر جوانی رو به آغوش کشیده و با شدت اشک می‌ریخت.

نگاهش رو آروم ازشون گرفت و از طریق دید سرگردونش، افرادی که دوان دوان به طرفش میومدن تا مریض روی برانکارد رو سریعا به داخل آمبولانس برسونن، تماشا کرد. بخاطر سرگیجه‌ای که بی خبر به سراغش اومده بود مجبور شد بدون توجه به تعادل نداشته‌اش خودش رو به دیوار بکوبه تا راه برای عبور دکترها فراهم بشه.

چشمهاش رو محکم به هم فشرد و پشت پلک هاش خاطره وحشتناکی که از یکی از پرونده‌ ها براش به یادگار مونده بود، نقش بست. دستش رو روی قلبش گذاشت و سعی کرد تنفس قطع شده‌اش رو برگردونه.

دژاووی غم انگیزی بود.

کی از یادآوری اولین قتلش خوشحال می‌شه که بازپرس مان دومیش باشه؟ کی می‌تونه از میون راهروهای پر از خرابه و شیشه خرده بگذره و جلوی نور ماه برای حفظ جونش، به یک قاتل سریالی شلیک کنه و وقتی سقوط اون مرد رو دید، بازهم پر جرات روی پاهاش بایسته و اون خاطره رو طوری دور بریزه که انگار هیچوقت وجود نداشته؟

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now