14. راز

913 154 33
                                    

نور ماه اتاق رو روشن میکرد ولی باز هم تاریکی مثل همیشه اونی بود که پیروز میشد. درست مثل کابوس های مسخره ای که هیچوقت مغز یونگی رو رها نمیکردن. مدتی میشد که دوباره بخاطر این کابوس های مسخره از خواب پریده بود و با اینکه درد خستگی توی کل وجودش زنگ میزد اما چشمهاش برای خوابیدن تلاشی نمیکردن. از اونجایی که حال بلند کردن سرش برای دیدن ساعت رو نداشت، پس فقط دستهاش رو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد.

سایه های کوچک و بزرگ درخت ها نقش های احمقانه ای روی اون سطح سفید می انداختن و باعث میشدن چیز هایی که همیشه در تلاش بود تا فراموش کنه، توی ذهنش جون بگیرن. با کلافگی روی تخت نشست و سرش که داشت میترکید رو بین دستهاش گرفت.

با اینکه سرگیجه تعادلش رو به حد صفر رسونده بود اما تونست خودش رو با بدبختی به آشپزخونه ی کوچک اتاقش برسونه تا لیوانی آب بخوره. هوای سردی که به بازو های لختش میخورد باعث شد زیر لب فحشی زمزمه کنه و چشمش پنجره رو مورد هدف قرار بده، اون لعنتی بسته بود و باز هم هوای سرد از ناکجا آباد داشت شب افتضاحش رو از این هم افتضاح تر میکرد!

بدون پایان دادن به غر غرهای زیر لبش کتی رو از پشت در برداشت و بعد از پوشیدنش، لیوان آب به دست پشت میز وسط آشپز خونه نشست. قلپ های کوچک آب سرد مسکن‌ وار توی بدنش جریان میافتن و چشمهای خیره اش به ظرف های نشسته ی توی سینک، مغزش رو در فرو رفتن به افکار پوچ داخل سرش دعوت میکردن. مثل همیشه بی اختیار دستش رو داخل جیب کتش فرو برد اما با احساس شیء سردی، افکارش بهم ریخته و سریع اون رو خارج کرد و بهش چشم دوخت ... اون یه پیکسل بود؟!

سعی کرد به یاد بیاره که این رو از کجا اورده بود چون با توجه به شناخت نه چندان کاملی که از خودش داشت، پیکسل اصلا توی لیست علاقه مندی هاش نبود!

با خودش گفت: "شاید مال نامجونه؟! اما نه ... اون ممکن بود یکم بیبی‌مایند باشه ولی پیکسل دیگه نه! پس حتما مال یکی از دانش آ ... اوه آره خودشه ... اون پسر مو نقره ای!"

با به یاد اوردنش سرش رو آروم تکون داد و یه قلپ دیگه از آب خورد اما با فکر بعدی ای که از سرش گذشت تموم اون آب نصیب کف آشپزخونه شد!

"اون میدونه که من اینجا زندگی میکنم! و فاک اگه توی مدرسه پخش کنه اونوقت بدبخت میشم!"

دستش رو بین موهاش فرو برد و برای آرامشی که چند ساعتی بود نصیبش شده بود مراسم ختم گرفت. نباید این اتفاق میفتاد ... باید با اون پسر حرف میزد!

وقتی بالاخره توی همون افکار پوجش موفق شد به یک شبه نتیجه برسه، آرامش بهش برگشت و باعث شد دوباره سرش رو برای موجوداتی که وجود نداشتن به معنای تایید تکون بده. اما چند ثانیه ی بعد، از بیکاری باز هم نگاهش به پیکسل گره خورد و این بار برای اولین بار نوشته ی روش رو خوند:

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now