38. تولدی دوباره

783 119 40
                                    

برای بار هزارم توی نیم ساعت اخیر ساعتش رو چک کرد و نگاه نگرانش رو به اتوبوسی که در حال راه افتادن بود، داد. استرس کمترین واژه برای توصیف حال جیمین بود و چی میتونست دلیل بهتری براش باشه جز دیر کردن و شاید "نیومدن" جونگکوک؟!

با گذشتن این فکر از سرش چشمهاش رو محکم بست و ناخنش رو بی‌اختیار توی پوست دستش فشار داد. جیمین چندان آدمی اجتماعی نبود، و بخاطر همین هم در کل زندگیش تعداد دوستهاش به تعداد انگشتهای دست هم نمیرسید. پس فکر اینکه باید کل این اردوی نفرین شده رو کنار آدمهای غریبه، و بدون حضور جونگکوک بگذرونه استرش رو به جونش می‌انداخت.

البته اين همه‌ی ماجرا نبود. جیمین بعد از تجربه اتفاق های تلخ این چندماه اخیر، متوجه تولد حسی قوی توی وجودش شده بود که به نزدیک نگه داشتن آدمهای اطرافش اصرار میکرد. ممکن بود این یه امر عادی باشه که انسان بخواد آدمهای مهم زندگیش رو نزدیک خودش نگه داره اما جیمین میدونست این چیزی فراتر از یک نگرانی و علاقه ی ساده‌ست. انگار که از دنیا و شاید حتی بعد های دنیوی یا زمانی مختلف دیگه‌ای سرچشمه میگرفت و جیمین اگر میخواست توصیفش کنه، به چیزی مثل "کشش" و یا "جاذبه" میرسید.

بهرحال هرچیزی که بود، جیمین نمیتونست خوب یا بد بودنش رو تشخیص بده و در حال حاضر اهمیتی هم بهش نمیداد، چون حالا بیش از هزاران دلیل دیگه برای داشتن جونگکوک در کنار خودش داشت و شاید اون حس فقط این نیاز بوجود اومده رو تشدید میکرد.

"پارک جیمین چرا سوار نمیشی؟ داره دیرمون میشه."

جیمین با صدای ناظم بدخلقشون از جا پرید و به چهره همیشه خسته‌ی مرد چاق نگاه کرد. نمیدونست چیکار کنه، از طرفی حسش بهش میگفت که جونگکوک بالاخره خودش رو میرسونه و هیچوقت برای اینجور چیز ها دیر نمیکنه. با تردید به در مدرسه خیره شد و بخاطر اینکه حتی نمیتونست از مربی ها بخواد یکم منتظر جونگکوک بمونن، به همه چیز لعنت فرستاد. اون پسر بخاطر یه کار فوری که جیمین هنوز هم نمیدونست چیه مدرسه رو مخفیانه ترک کرده بود و جیمین میدونست کوچکترین اشاره‌ای بهش باعث میشه ناظم برای پیدا کردن پسر دست به کار شه. از اونجایی هم که اون خدا نبود تا بخواد بدلی برای اون رفیق چشم فندقیش بسازه، پس ناظم خیلی سریع متوجه غیبتش میشد و اون دو در آخر با ملاقات با فرشته ی مرگ، کیم نامجون، به زندگی پوچ و بیهوده‌شون پایان میدادن!

"پارک جیمین!"

نفسش رو با ناامیدی بیرون داد و تصمیم گرفت که فقط سرنوشتش رو بپذیره. بهرحال اینطوریم نبود که بتونه کاری در مقابلش انجام بده نه؟

از پله ها بالا رفت و نگاهی به صندلی های پر شده‌ی اتوبوس انداخت. ناچارا یکی از دو جای خالی رو انتخاب کرد و برای دیدن فرد کناریش حتی سرش رو هم بلند نکرد. هویت اون چه اهمیتی داشت وقتی کسی که باید میبود نبود؟

Before I Fall || Yoonmin ✔Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt