20. مجسمه

772 144 33
                                    

جیمین نگاهش رو به جسم پوشیده شده با پارچه ی سفیدی دوخت که حالا شیش متر زیر زمین خوابونده بودنش و داشتن روش خاک میریختن. مشابه این اتفاق رو دیده بود. مادر پدرش، خانوم لی، هیون کی و حالا هم هرا، آدمهایی که به نوبت زیر این سنگ های سرد به خواب ابدی رفتن.

آهی کشید و چشم به جونگکوک دوخت. حسابی توی خودش بود و از اونجایی که دوست نداشت خلوتش رو بهم بزنه، تصمیم گرفت از همون فاصله مراقبش باشه.

جونگکوک دستهاش رو توی جیب های کاپشن مشکیش فرو برده و چشمهای ناخواناش خیره به سنگ قبر، ثابت مونده بودن. از اون لحظه ای که جیمین خبر مرگ هرا رو بهش داده بود کاملا تبدیل شده بود به یه آدم دیگه و جیمین میدونست بخاطر چیه. میدونست حس عذاب وجدان و دلتنگی و پشیمونی لحظه ای رهاش نمیکنه. میدونست و کاری از دستش برنمیومد و قسمت وحشتناک ماجرا هم همین بود.

چشم به اطرافش چرخوند و نگاهش رو بین آدم های سیاه پوشی که تظاهر میکردن ناراحتن چرخوند. دلش برای هرا میسوخت. اون واقعا تنها بود که حتی توی مراسم ختمش هم هیچ کدوم از اقوام نزدیکش نیومده بودن. نه پدر و مادری که حالا بخوان براش اشک بریزن و نه خواهر و برادری که الان احساس تنهایی بکنن. اون حتی نمیتونست مردی که عاشقانه و با تمام وجود دوستش داشت رو توی این لحظات آخر کنار خودش داشته باشه چون اون تهیونگ لعنتی حتی به خودش زحمت هم نداده بود تا بیاد اینجا و با عاشق دل شکسته اش برای همیشه وداع کنه.

واقعا ماهیت مرگ چه چیز عجیبی بود. اینکه الان یه انسان زیر خروار ها خاک دفن شده و خلاء حضور و صداش قراره تا همیشه توی زندگی آدم هایی که میشناختشون وجود داشته باشه، خیلی ترسناک بود. اینکه اون الان پا به تنهایی جاودانه ای میزاره و در آخر جوری فراموش میشه که جز یه خاطره ی محو چیزی ازش تو ذهن بقیه نمیمونه ... مرگ واقعا غم انگیز بود و چشم های جیمین چقدر به دیدنش عادت کرده بودن!

هرا بلاخره به خاک سپرده شد و برای همه ی آدم هایی که اونجا حضور داشتن، برای همیشه از یاد رفت. اما جیمین میدونست که نمیتونه فراموشش کنه. اون حتی اگر نمیشناختش بازهم جلوی چشم های خودش مرده بود و این باعث میشد تصویر جسدش از جلوی نگاهش لحظه ای کنار نره و زندگی رو براش تبدیل به جهنم کنه. جهنمی که با حضور مین یونگی شاید میتونست باهاش کنار بیاد، اگر فقط میموند و نمیرفت اما چه میشد کرد؟ وابسته شدن و از دست دادن آدم هایی که دوستشون داشت سرنوشتش بود.

بعد از خوندن دعا و طلب آرامش برای هرا، کم کم همه متفرق شدن و جیمین هم خودشو به جونگکوک که روی سکویی نشسته بود و به قبر هرا خیره بود رسوند. بدون اینکه چیزی بگه پیشش نشست و دستش رو دور شونه هاش انداخت. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت که جونگکوک بلاخره لب باز کرد: "گفتی اون شب تو هم اونجا بودی؟"

جیمین به نیمرخش نگاه کرد. ظاهرا همچنان نگاهش به قبر هرا بود و قصد هم نداشت تغییری ایجاد کنه. نفس عمیقی کشید و جواب داد: "آره، جلوی چشمهای خودم اتفاق افتاد."

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now