11. پیانوی قهوه‌ای

983 148 26
                                    

"وقت تمومه پارک جیمین."

با شنیدن صدای آقای اوه، استاد فیزیک، سرش رو از روی برگه بلند کرد و به نوشته هاش نگاهی انداخت. میدونست قرار نیست نمره ی خوبی نصیبش بشه چون امیدش رو به جونگکوک بسته بود که درس ها رو بهش توضیح بده و یکم تو حل مسائل کمکش کنه اما بخاطر دعوای مسخره ای که داشتن و شلوغ بودن سر جونگکوک توی این مدت، جیمین اصلا نتونسته بود ازش کمک بخواد و حالا خودش مونده بود و امتحان درسی که به شدت توش ضعیف و افتضاح بود، با چهار جلسه غیبت!

نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: "هرچه باداباد!"

از پشت میز بلند شد و برگه به دست به سمت استاد رفت. مرد در حالی که با قیافه ی میرغضبش به جیمین نگاه میکرد برگه رو ازش گرفت و با لحن تهدید وارانه ی مخصوص به خودش گفت: "امیدوارم ایندفعه نمره ات خوب بشه پارک ... وگرنه مجبورم بفرستمت پیش مدیر تا یه فکری به حالت بکنه!"

جیمین سرش رو تکون داد و بدون اینکه استرسش رو نشون بده، تعظیمی کرد و از کلاس بیرون رفت. نباید اینقدر بیخیالی طی میکرد و تموم درسهای تخصصیش رو به امید جونگکوک مینشست. باید یه حرکتی میزد وگرنه آخر سر معلوم نبود بتونه کابوس دبیرستان رو پشت سر بذاره یا نه!

ساعت ۱۰ رو نشون میداد و کلاس بعدیش ساعت ۱۲ بود پس تقریبا دو ساعتی وقت داشت و میتونست تو این مدت دست به دامن عیسی مسیح شه تا استاد فیزیک بهش رحم کنه!

توی همین فکر ها بود که چشمش به پوستری خورد که روی بُرد راهرو زده بودن ... عکس پیانویی که روش داشت نظرش رو جلب کرد. نزدیکش شد و با دیدن چیزی که اونجا نوشته بود شوکه شد ... دوباره و دوباره از اول خوند ... اون لعنتی فراخوان یه فستیوال موسیقی بود؟! چیزی که همیشه آرزوشو داشت؟!

گوشیش رو دراورد و عکسی ازش گرفت.

با لبخند اسم فستیوال رو زمزمه کرد: "DREAM CATCHER"

درد پاش باعث شد به خودش بیاد و دست از رویا پردازی بکشه. حتی الان هم که بزرگترین فرصت زندگیش جلوی چشمهاش می درخشید باز هم نمیتونست قدمی برداره و باید مثل همیشه از رویاهاش فاصله می گرفت!

درست همون کاری که موقع انتخاب رشته و بعد از اون موقع برداشتن کلاسای غیر درسی انجام داده بود! ... آره اون یه دانش آموز رشته ی کامپیوتر با کلاس های آشپزی و تکواندو به عنوان تنها کلاس های غیر درسیش بود!

خب شاید این به نظر چیز بدی نباشه اما جیمین از آشپزی و کامپیوتر نفرت داشت و تنها چیزی که باعث میشد زنده بمونه کلاسهای تکواندو ای بودن که تنها وجه اشتراکشون با بزرگترین رویاش -رقصیدن- نرمش های سرد و گرم کردن بدنن!

با این افکار درحالی که آروم در امتداد راهرو قدم برمیداشت، ذهنش به چهار سال پیش پرواز کرد. اون موقع فقط چهارده سالش بود و بزرگترین خواسته اش قبول شدن توی هنرستانی بود که بتونه "رقص مدرن" رو توش به صورت جدی یاد بگیره اما خب یه ماه قبل از تموم شدن تعطیلات، مادر و پدرش بالاخره تونستن مرخصی بگیرن تا برای جبران تموم نبودن هاشون، جیمین رو به یک مسافرت طولانی ببرن و خب ... تنها کسی که از اون سفر نفرین شده زنده برگشت، فقط خودش بود ...

Before I Fall || Yoonmin ✔Onde histórias criam vida. Descubra agora