صدای در میون سکوت اتاق دوید و باعث شد جوان 19 ساله سرش رو به سمت مردی که با لیوانی مملو از مایعی زرد رنگ داخل میشد برگردونه. آقای لو لبخند کوچک با قدمتی چند ثانیهای زد و سپس بدون توجه به صندلی، بالای سر پسر ایستاد. مدتی میشد که دیگه جیمین زودتر از ورود اون یا حتی طی شدن پله های طلوع توسط خورشید، سر از روی بالش برمیداشت و بی هدف روی تخت مینشست. به دیوار روبه روش خیره میشد، چیزی نمیگفت و شاید حتی نفس هم نمیکشید. مشخص هم نبود که توجهی به اون تصاویر روی قفسه میکرد یا صرفا فقط داخل افکارش غرق میشد.از مکالمه هفته گذشتهشون تا حالا هیچ کلمهای از دهان پسر خارج نشده و چشم هاش در انتظار برای چیزی که شاید حتی خودش هم نمیدونست چیه، میون دیوار و پنجره در گردش بودن. آیا انتظار ناجیای رو میکشید که اون رو از این خونه فراری بده؟
نه.
و این تنها چیزی بود که از بابتش مطمئن بود. جیمین میدونست دنیای بیرون از این جنگل اگر لیاقت بازگشتن بهش رو داشت، از همون اول باعث نمیشد تا مسیرش به اینجا برسه. طبق گفته فردی، همیشه باید به سمت جلو حرکت کرد، حتی اگر به معنای بیشتر فرو رفتن به داخل سیاهی چاه باشه. جیمین داشت به سیاهی علاقه مند میشد.
"صبح بخیر."
صدای مرد سکوت رو شکست و پاسخ پسرک دوباره اون شیشه های شکسته رو کنار هم گذاشت. آقای لو به این بی جوابی های جیمین عادت کرده بود و تقریبا دیگه بعد از جملاتش، انتظار پاسخی رو نمیکشید.
"برات سودا با یخ آوردم. دوستش داری؟"
پسرک پلکی زد و آروم حواسش رو معطوف اون لیوان بی رنگ کرد. احمقانه بود اگر میگفت طعمش رو از خاطر برده اما احمقانه تر بود اگر دروغ میگفت و برای حفظ موجود پستی به نام حقیقت، تلاش میکرد. در پایان، سکوت تنها نتیجه حاصل درگیری های درونی اون شد و دست هاش بی تعلل لیوان رو از دست های مرد گرفتن.
طعم گازدار توی رگ هاش چرخ زد و به قلبش رسید. سرمای لیوان که روزگاری با گرمای دست هاش به مقابله میپرداخت، حالا باهاشون آمیخته شده و دوستی میکرد. دوباره سرگیجه بهش بازگشته بود و بااینکه جیمین میدونست به نوشیدنی مربوطه، اما مقاومتی انجام نمیداد. شاید چون گم شدن میون توهمات بی سر و تهش رو به وضعیتی که درونش قرار داشت ترجیح میداد. چشمهاش رو همگام با دنیای تار و رقصان اطرافش چرخوند و روی چهرهی آقای لو ایستاد. چهرهای که بی هویت شده بود و بسان اون اهریمنی که داخل گردنبند قرار داشت مینمود.
خالی... و خالی تر.
پلک روی هم گذاشت و بی اختیار پاهای جمع شدهاش رو از روی تخت برداشت تا با ایجاد تکیه گاهی برای بدن بی پناهش، از یک سقوط پیشگیری کنه. اما با لمس تار های تیز چمن زیر پاهاش ناگهان پلک گشود و متعجب سرش رو پایین برد. کجا بود؟ باد با نوازش هاش بهش جواب داد، توی خواب. پسرک لبخند زد، طوری که انگار به خونه بازگشته باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/213326483-288-k577701.jpg)
YOU ARE READING
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfiction"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida