50. اپرای تنهوزر

594 94 60
                                    


آهسته درب رو بست و بعد از انداختن نیم نگاهی به قامت آپارتمان، از کناره پیاده رو به طرف ایستگاه اتوبوس ها به راه افتاد. راه کمی در پیش داشت اما مستی خفیفی که بخاطر نوشیدن سوجوها همراه نامجون توی خون‌اش در حرکت بود، حفظ تعادل رو براش سخت تر می‌کرد. اما خوشبختانه سرمای هوا اینجا بود تا در میون راه کم کم حواسش رو سرجاش بیاره  و شاید اولین باری بشه در تاریخ زندگی جین، که مرد از بابت سرمای هوا شاکر باشه.

بخاطر نزدیک بودن خونه نامجون به ایستگاه، مدت زیادی طول نکشید که بهش برسه و تونست خیلی سریع خودش رو درحالی پیدا کنه که روی صندلی ها نشسته و انتظار اتوبوس رو می‌کشه.

آهی کشید و نفسش مثل ابر توی هوا به پرواز درومد. لبخندی محو بهش زد و با تکیه دادن سرش به شیشه های پشت ایستگاه، چشم فرو بست و به خاطرات لحظات گذشته‌اش اجازه داد تا دوباره پشت پلک هاش به رقص در بیان.

خاطراتی که در اونها یک مرد با چال گونه هایی عمیق به جوک های پیرمردی‌اش می‌خندید و موقع حرف زدن، لیوان سوجو رو بی حواس توی هوا حرکت می‌داد تا به راحتی بتونه کلماتش رو به تصویر بکشه. اما مدت زیادی طول نکشید تا اینکه اون مرد شیرین در هنگام تجدید دیدار جین با یکی از خاطرات بچگیش، روی پاهاش به خواب بره و هیچوقت پایانش رو نشنوه.

اشکالی نداشت. به‌هرحال جین هیچوقت نمی‌خواست خاطراتی که پایان خوبی ندارن رو بیان کنه و این دفعه هم تنها بخاطر عوارض مستی بود... اما مرد کم و بیش می‌دونست که با این منطق، دیگه خاطرات بچگیش قابل بیا نیستن.

اون بچگی قشنگی نداشت.

چشمهاش رو باز کرد و با لبه کتش اشکی که بی خبر روی گونه‌اش چکیده بود رو پاک کرد. دلش می‌خواست پیش نامجون می‌موند و تا طلوع خورشید چهره غرق در خوابش رو تماشا می‌کرد اما نمی‌تونست.

جین از زمان هایی که به خواب می‌رفت واهمه داشت و می‌ترسید اگر کنار نامجون به خواب بره، خواب گردی هاش باعث آسیب رسیدن به اون شن... حداقل امیدوار بود که اونها تنها یک مشت خواب گردی ساده باشن.

تا حدودا یک ساعت دیگه به خونه اون پیرزن که ازش درخواست کمک کرده بود تا به جواب سوالش برسه، می‌رسید و دروغ بود اگر می‌گفت از روبه‌رو شدن با حقیقت وحشت زده نیست.

نور چراغ های خیابون با قرار گرفتن اتوبوس جلوی ایستگاه از محور دیدش خارج شدن و اون از جاش بلند شد تا با نشستن روی یکی از هزاران صندلی خالی اون وسیله نقلیه، اولین مسافر شبش بشه.

حالا تنها کاری که باید می‌کرد انتظار برای رسیدن به ایستگاه نزدیک به خونه خودش بود تا با برداشتن ماشینش، بتونه بالاخره به اون آدرسی که پیرزن براش فرستاده بود بره. آره درسته، راه زیادی در پیش داشت و چقدر غم انگیز بود که نمی‌تونست با تکیه دادن سرش به شیشه سرد، حتی چند ثانیه رو هم به جهان خواب سفر کنه...

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now