59. هلبور سفید

473 69 84
                                    

دست برد و زیر گاز رو خاموش کرد. گرمای شیرین اون مایع تلخ داخل قهوه جوش، به آشپزخونه‌ای که زیر صدای آواز گنجشک ها غرق شده بود لطافت بیشتری می‌بخشید. مرد با نفس عمیقی هوای تازه و کمی خنک صبحگاهی که از لای پنجره های نیمه باز به داخل می‌دوید رو به ریه کشید. قطعا تا به حال اینقدر از شروع یک روز جدید خوشحال نبوده.

قهوه تازه رو داخل ماگ مخصوصی که سال ها بی استفاده مونده بود ریخت و اون رو همراه با پنکیک های داغی که مدتی رو برای زدن طرح لبخند روشون، با سس شکلات درگیر شده بود، داخل سینی کوچیک قرار داد. نوای ارکستری که از داخل ضبط، *موومان دوم کنسرتوی شماره دو شوپن رو می‌نواختند با همکاری نامنظم حرکت برگ درخت های جنگل بیرون خونه، بعد از سال ها به قلب مرد آرامشی بی همتا رو تقدیم می‌کردند. هیچوقت این قطعه رو اینقدر زیبا ندیده بود.

آروم از پله ها بالا رفت و درحالی که دست آزادش رو همگام با حرکات بالا و پایین رونده‌ی نوازنده حرکت می‌داد، لبخندی به بزرگی شکلک روی اون پنکیک به روی چهره‌اش نشوند.

پشت درب سفید اون اتاق که به تازگی رنگ زده بود ایستاد و بعد از کشیدن نفس عمیقی، تقه‌ای به درب زد و بدون درنگی کوتاه، اون رو گشود. تخت همچنان پذیرای پیکر خوابیده میهمان عزیزش بود و گلی که بعد از چهارسال پژمردگی، بالاخره جای خودش رو به یک هلبور سفید داده بود، به شدت برای کنار رفتن پرده ها و تنفس نور خورشید انتظار می‌کشید.

سینی رو روی عسلی گذاشت و با دو دست پرده ها رو کنار زد. حالا نور تیز اون آسمان بهاری صاف که تمیزی بعد از تراکم ابرهای شب گذشته رو با خورشید سوزانش به رخ می‌کشید، به دنیای مرده داخل این اتاق زندگی‌ای دوباره می‌بخشید.

"امروز بعد از هفته ها آفتاب دراومده. تو که دوست نداری با خوابیدن از دستش بدی؟"

گفت و به آرومی نگاهش رو از درخت ها گرفت تا به اون شخص بده. بدن پسر رو می‌دید که از زیر پتو تکون می‌خوره اما گویا چشم هاش هنوز به بیداری مقاومت می‌کردن. روی زمین زانو زد و نوازش وار موهای بلندی که روی چهره‌تش رو می‌پوشوندن، به پشت گوش هاش فرستاد.

"بیدار شو پسرک."

دستش هنوز روی گونه اون بود و با همراهی واژگان متحکم، خوابالودگی رو از وجود اون پسر می‌زدود تا شاید ترس عمیقی که داروی بیهوشی، چند ساعت گذشته رو به سرکوبش می‌پرداخت جایگزینش کنه!

پسرک طبق انتظار، با درک هویت فرد مقابلش وحشت زده روی تخت نشست و با پناه گرفتن پشت پتو و چسبیدن به دیوار، سعی کرد بین خودشون فاصله بندازه. بخاطر احساسات مختلفی که شب گذشته از سر گذرونده بود و تصمیمات ناگهانی و خستگی روحی و جسمیش، بدون فکر رهسپار فردی شده بود که روزگاری دبیر تاریخ خطابش می‌کرد. حالا بیدار شدن داخل این تخت و یادآوری لیوان شیری که به نظر می‌رسید آخرین منبع تغذیه‌ی روز گذشته‌اش بوده، احساس امنیت رو ازش سلب می‌کرد.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now