6

1.1K 125 4
                                    

جشن تولدش با هزارتا مکافات تموم شد ، چه مکافاتی ؟
اینکه امگاش دقیقا جلوی چشمش بود و اون نمی تونست بغلش کنه ، نمی‌ تونست صورت الهه گونه اش رو غرق بوسه کنه ، نمی تونست قربون صدقه اش بره

آهی از روی ناچاری کشید ، باید تا فردا صبر می کرد تا پدرش به دفترش بیاد و با هم حرف بزنن

چهره ترسیده امگاش یک لحظه هم از جلوی چشماش نمی رفت ، یعنی اینقدر ترسناک بود ؟

یعنی اینقدر ترسناک بود که امگاش حتی نتونست باهاش حرف بزنه ؟ حتی یه کلمه ؟

پوزخند تلخی زد ، تقصیر خودش بود ، تقصیر خودش بود که از خودش یه هیولا ساخته بود یا شایدم .....

شایدم تقصیر پدرش بود ؟ کی می‌دونه ؟‌ شاید نامجون یکم زودتر از موعد مرد بودن رو توی بچگی شروع کرده بود یا شاید مجبور شده بود یا مجبورش کرده بودن ؟ کسی نمی دونه

پک دیگه ای به سیگار برگش که با روکش نازک طلا تزیین شده بود زد

دوباره چهره الهه گونه و کیوت امگاش جلوی چشماش اومد ، اون چشمای آبی نشون میداد امگاش یه امگای سفیده درست مثل کوک

امگاهای سفید از دیرباز جفت های مقدر شده الفاهای سلطنتی با خز های قهوه‌ای بودن

داستانی قدمی وجود داره که میگه امگاهای سفید از گل ماه به وجود اومدن ، همون گل هایی که از اشک الهه ماه رشد میکنن

نامجون به این داستان اعتقادی تا وقتی که چشمای جفتش رو دید ، چشمای آبی که تو همون نگاه اول دلش رو تسلیم خودش کرد

کوک: هیونگ ؟

با صدای کوک از افکار شیرینش بیرون اومد و نگاه سوالیش رو به کوک داد

نامجون: جانم

کوک: اتفاقی افتاده ، از وقتی مهمونا رفتن یه کلمه هم حرف نزدی و فقط سیگار کشیدی

نامجون: نه کوکی چیزی نشده عزیزم

از روی صندلی بلند شد و لپ نرم دونسنگش رو بوسید و بغلش کرد

ته: مطمئن باشیم هیونگ ؟

نامجون: اره فقط خسته شدم بر عکس تصورم مهمونی سنگینی بود

کوک: هیونگ از وقتی رفتی حیاط و برگشتی دیگه ساکن شدی توی حیاط اتفاقی افتاد ؟

ته: راست میگه هیونگ حتی با عمه هم زیاد حرف نزدی

نامجون: گفتم که فقط خسته شده بودم مهمونی خیلی طول کشید

جسیکا: واقعا عزیزم ؟

با صدای عمه اش همه به طرفش برگشتن ، نامجون با دیدن عمه اش لبخند خسته ای زد

بر عکس خانواده مادرش خانواده پدرش خیلی حمایتش می کردن و پشتش بودن

ICE  [Namjin]Where stories live. Discover now