10

1.2K 138 6
                                    

صبح با سردرد شدیدی بلند شد ، سرش اونقدر درد می کرد صداش رو در آورد

نامجون: اخخخخ وایییی

یونگی: بیدار شدی ؟

نگاه دردناکش رو به یونگی داد که با بالا تنه لخت در حال خشک کردن موهای مشکیش بود

نامجون: یونگی

صدای خش دار و بمش و در عین حال جلو دردش حالش رو بدتر می کرد ، گلوش هم می سوخت هم درد می کرد

دیشب اونقدر مشروب خورده بود و سیگار کشیده بود که از حال رفته بود

و یونگی ! یونگی اون شب به در خواست نامجون فقط ساقی بود

با احساس حالت تهوع سری بلند شد و به سمت دستشویی هجوم برد

هر چی خورده بود و نخورده بود بالا آورد ، سیفون رو کشید و به سمت دوش و وان رفت

وان رو پر کرد و داخلش نشست ، دیگه آب گرم هم تن و ذهن خسته اش رو درمان نمی کرد

یونگی: نامجوننن

نامجون: چیهههه

یونگی: زنده ای ؟

نامجون: نههه

یونگی: به عنم

و دیگه صدایی از یونگی نیومد ، سری از روی تاسف تکون داد و بیشتر توی وان لم داد

حالا علاوه بر جسم و ذهن خسته قلبش هم خسته بود ، خسته بود از دوری جفتش

از دوری جفتش دو روز نمی گذشت اما خب انگار دل بی جنبه نامجون این چیزا حالیش نبود

نامجون: یه عمر به هیشگی محل سگ ندادم تو چی داشتی که تا دیدمت دیونه شدم ؟

از خودش پرسید ، قطعا جوابی نداشت پس فقط سعی کرد کمی بدن کرختش رو حرکت بده

خوشحال بود که جسیکا بعد از جشن تولدش بخاطر کار های شرکتش از اینجا رفته بود چون نامجون اصلا حوصله هیشگی رو نداشت

بزور با بدن درد و کرختی حمام کرد .....

از حمام بیرون اومد ، یونگی روی تخت نشسته بود و داشت با گوشیش حرف میزد

یونگی: الکس بهت گفتم من تجارت برده نمی کنم

&...........

یونگی: الکس دفعه بعد همچین پیشنهادی بهم بدی خودتو بجای برده هات می فروشم شیر فهم شد ؟

& ............

یونگی: برو بمیر

و گوشی رو با حرص قطع کرد ، با دیدن نامجون که داره لباساش رو می پوشه نگاهش رو به بدن برنزه اش داد

زخمای نامجون رو تک به تک از نظرش گذروند ، تک تک اون زمان رو با هم برداشته بودن

اونم زمانی بود که برای زندگی خوب الانشون تلاش می کردن ، برای اینکه اختیارشون دست خودشون باشه نه یه مشت پیر خرفت

ICE  [Namjin]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें