48

654 74 2
                                    

( یک هفته بعد)

نصفه شب بود که به عمارت رسیدن ، هر دوشون به شدت از سفر خسته بودن

قطعا همه الان خواب بودن پس تصمیم گرفتن فردا صبح بهشون اطلاع بدم که اومدن

نامجون: جین وسایل رو ول کن صبح جمعشون می کنیم

جین: باشه پس بریم دوش بگیریم ؟

با لحنی که خواب ازش می بارید گفت ، نامجون خیلی خسته نبود اما جین نزدیک بود از خواب غش کنه

نامجون: نمی خواد بگیر بخواب فردا صبح دوتایی میریم

جین: باوشه

گوشی نامجون زنگ خورد و نامجون اون رو برداشت ، با دیدن شماره ناشناس اخمی از کنجکاوی کرد و تماس رو وصل کرد

نامجون: بله ؟

& قربان از انبار شمالی تماس می گیرم

نامجون: چی شده ؟

& قربان اینجا مشکلی توی بارها پیش اومده

نامجون: خیلی ضروریه ؟

& بله قربان

نامجون: باشه اومدم

گوشی رو قطع کرد و اونو توی جیب کتش گذاشت

جین: کی بود؟

نامجون: یه مشکلی پیش اومده من باید برم

جین: الان ؟ آخه خسته ای نمی تونی بزاری برای فردا ؟

نامجون: زود بر می گردم عزیزم

نمی دونست چرا اما دلش شور میزد ، می دونست اتفاق خوبی قرار نیست برای آلفاش بیوفته

جین: نامجون الان نرو

نامجون به سمت امگای لوسش رفت ، بغلش کرد و آروم لباشو بوسید و بوسه ای هم روی پیشونیش گذاشت

نامجون: عزیزم هیچی نمیشه نترس باشه ؟

جین: حداقل با یونگی هیونگ برو

نامجون: نیازی به یونگی نیست ، یه مشکل کوچیکه سریع حلش می کنم میام

جین: خیلی مراقب خودت باش باشه؟

با لبخند بوسه محکمی روی لبای امگاش نشوند

نامجون: چشم مراقبتم ، حالا برم ؟

جین: برو

لبخندی برای بدرقه آلفا زد ، تا ماشین باهاش رفت و بعد از اون با یه بوسه از هم خداحافظی کردن .....

سوجین: داره میاد

جیونگ: هههممم خوبه حالا باید منتظر بمونیم

پدر و پسر پوزخندی بهم زدن و تنها نگهبان باقی مونده اون انبار رو هم با یه گلوله کشتن

جیونگ برگه های رو روی میز گذاشت و به سوجین اشاره کرد که به سمتش بره

ICE  [Namjin]Where stories live. Discover now