14

1.1K 126 5
                                    

1lبعد از گذشت تقریبا یک ساعت حالا جیهان هم داشت جین رو توی بغلش فشار میداد و مدام نوازشش می کرد
یونگی ‌و نامجون ساکت به صحنه زیبای روبه رو نگاه می کردن و لبخند از روی لبشون نمی رفت
اما ؟ اما وقتی نامجون و یونگی بوی جیونگ رو حس کردن خرخر آرومی کردن
نامجون: سرگرمشون کن
یونگی: باشه
و نامجون خیلی آروم از اون جا رفت ، از سالن عمارت خارج شد و جیونگ رو دید که روی راه سنگ فرش عمارتش این ور و اون ور میره
با لبخند فیکی به سمتش رفت ، وقتی جیونگ متوجه آلفای سلطنتی شد هول شده به سمتش برگشت و تعظیم نود درجه ای کرد
( خدا می دونه پشت این لبخند چیه 🙄)
جیونگ: ا.... آلفا
نامجون: خوش اومدین نمیاید پسرتون رو ببینید
جیونگ: اون امگای بی فکر برای من ابرو نذاشته
( یا شاید هم تو براش چاره ای نزاشتی حروم زاده )
خلاف فکر درونیش لبخندش رو حفظ کرد
نامجون: دنبالم بیاید
جیونگ: بله آلفا
نامجون راه افتاد و جیونگ هم پشت سرش حرکت کرد ، فقط خود نامجون می دونست که الان چقدر دلش می خواد تک تک استخون های اون مرد رو با دندوناش خورد کنه
وقتی به انبار ته عمارت رسیدن جیونگ با تعجب نگاهی به آلفای قد بلند انداخت
جیونگ: آلفا این جا کجاست؟
نامجون: اینجا جایی که من از مهمونای ویژه ام پذیرایی می کنم
و بعدش جیونگ رو به داخل انبار هل داد طوری که آلفای پیر از پله ها پرت شد پایین
دو تا شکنجه گری که اکثرا اونجا بودن با دیدن آلفای پیر آبروی بالا انداخت و اونو به داخل انبار بردن
نامجون همون طور که وارد اتاق میشد سیگار برگش رو با فندک طلا کوب شده اش روشن کرد
پک اول رو از سیگارش گرفت و با اشاره سرش اون دوتا آلفای معمولی شروع به کتک زدن آلفای پیر کردن
صدای داد های دردناک آلفای پیر توی انباری می پیچید و تا حدودی دل آلفای سلطنتی رو خنک می کرد
با بالا آوردن دستش دو آلفا از کارشون دست کشید ، نامجون فیتله خاموش سیگارش رو زمین انداخت
روبه روی جسم دردمند آلفای پیر ایستاد ، یکی از اون دو آلفا به سمت آلفای پیر رفت و با کشیدن موهاش سرش رو بالا آورد
نامجون روی زانو هاش نشست و با چشمای طلایی تاریکش به چشمای ترسیده آلفا نگاه کرد
نامجون: برو به هر معبد و کلیسایی که میشناسی التماس کن ، دعا کن ، قربانی بده که اگر یک باره دیگه ببینم امگام خم به ابروش اومده دودمانت رو به باد میدم جئون درست همون طور که با برادرت اینکار رو کردم
بلند شد لباسش رو صاف کرد و دوباره لبخند فیکی روی لباش نشوند و با لحن مهربون و تمسخر آمیزی گفت
نامجون: ای وای بچه ها مهمونمون چرا این شکلیه ؟ هوم؟ از مهمونمون درست پذیرایی کنید و بعد بفرستیدش خونش
و بعد از اون با همون لبخند فیک به سمت در رفت و در اتاقک انباری رو بست تا به خوبی از مهمونش پذیرایی کنن.....
وارد سالن شد که دید جیهان و جین آماده رفتن هستن، دوباره دلش گرفت
دلش نمی خواست امگاش از پیشش بره اونم وقتی تازه تونسته بود کمی خودش رو به امگا نشون بده
جیهان: خب ما دیگه میریم
نامجون: میگم راننده برسوننتون
جیهان: اوه نه زحمت نمیدیم جیونگ هست
نامجون: اما من کسی رو توی حیاط ندیدم
جیهان: اما ما با هم اومدیم
یونگی: حتما توی شرکتش مشکلی پیش اومده و مجبور شده بره
یونگی خیلی معمولی گفت و جیهان اوهی گفت اما نامجون به وضوح گرفته شدن چهره امگاش رو دید
خوب میدونست امگاش الان چی فکری راجب پدرش می‌کنه ، امگاش فکر می کرد بود و نبودش برای پدرش فرقی نمی کنه که خب طرز فکر درستی هم بود
یونگی: من خودم میبرمتون می‌ خوام امشب پیش شماها باشم
جیهان: این عالی یونگی
یونگی لبخندی زد و همراه جین و جیهان بعد از خداحافظی با نامجون از سالن خارج شدن
وقتی به مازراتی مشکی یونگی رسیدن جین کمی مکث کرد ، لبش رو گزید و رو به یونگی گفت
جین: هیونگ یه لحظه وایسا
و به سرعت به سمت سالن عمارت دوید، وارد سالن شد و نامجون با تعجب بهش نگاه کرد
سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید، با قدمای آروم به سمت آلفا رفت
وقتی به آلفا رسید روی پنجه های پاش ایستاد ، بوسه آروم نسبتا طولانی به گونه آلفای سلطنتی زد و بعد بلافاصله بعد از برداشتن لباش به سمت حیاط دوید
و البته نفهمید چه بلایی سر قلب بی جنبه آلفا آورد ......
با گذاشتن پاش داخل سالن عمارت به ترتیب توی پنج تا بغل فرو رفت
با خنده شیرینی از برادراش فاصله گرفت تا قیافه هاشون رو ببینه
جین: چتونه لهم کردین
سوجین: نمی دونی چقدر نگرانت شدیم
و دوباره جین رو توی بغلش کشید و با آرامش رایحه شکلات شیری و کلوچه برادرش رو بو کشید
با اینکار سوجین چهار آلفای دیگه هم دور جین حلقه زدن و بغلش کردن
جین خنده کوتاهی کرد و رایحه اش رو آزاد کرد تا برادراش آروم بشن.......
پنج آلفا از برادر کوچولوشون جدا شدن و با دیدن آلفای سلطنتی که کنار مادرشون بود حسابی جا خوردن
سوجین: دایی؟
یونگی: دایی و کوفت بچه مگه من 60 سالمه
یونگی با اخم گفت و باعث خنده جیهان شد ، برادرش همیشه از اینکه دایی صدا بشه بدش می‌اومد چون احساس میکرد یه پیر مرد در حال مرگه.....

بالاخره بعد از کلی رفع دلتنگی و احوال پرسی همه روی مبل ها نشسته بودن و از کیک و قهوه ای که جیهان آماده کرده بود لذت می بردن
جین توی بغل یونگی بود و یونگی هم دستش رو دور خواهر زاده اش حلقه کرده بود
سوجین: هیونگ مگه میشه شما آلفای سلطنتی باشین ؟
یونگی: هفت نسل پیش منو و مادرت یه آلفای سلطنتیه و بعد از هفت نسل ژنش به من رسیده
سوجین: اوه واقعا جالبه
جیهان نگاهی به ساعت انداخت و بلند شد تا به ارتش سر بزنه
یونگی با رفتن خواهرش از جاش بلند شد و دنبالش رفت ، به عنوان یه آلفای سلطنتی بوی تلخ خواهرش رو هر چقدر هم کم حس می کرد
یونگی: چی شده ؟
جیهان: جیونگ دیر کرده
یونگی: بخاطر اون نگرانی ؟
جیهان: هر چی باشه شوهرمه
یونگی هوفی کشید و به اون تکیه داد و دست به سینه به خواهرش نگاه کرد
یونگی: پیش آیسه
جیهان: ب....برای چی ؟
یونگی: خودت چی فکر میکنی؟
جیهان چیزی نگفت و با گوشه لباسش ور رفت به خوبی منظور برادرش رو فهمیده بود.....

خب خب سیلام خوشگلای من 😊
خوبین خوشین سلامتین ♥️
چه خبرا ♥️
بچه ها گوشیم ریده 😭 از وقتی خراب شد و دوباره درست شد نسخه جدید واتپد رو نصب نمیکنه 😭😭😭
خیلی اعصابم خورده اگه پارت خوب نشده ببخشید 😭
خب سخنی نیست ووت و کامنت و معرفی به دیگران یادتون نره ♥️
فعلا بای لاولیا 😘👋

ICE  [Namjin]Where stories live. Discover now