11

1.1K 126 2
                                    

سه روز از فرار کردن جین می گذشت و جیهان چاره ای جز این نداشت ، آلفاش براش مهم نبود فقط دلش نمی خواست آیس بلایی سر توله هاشو بیاره بخاطر همینم الان جلوی این عمارت ایستاده بود

عمارت مین یونگی ، برادر کوچکترش ! چند سال پیش بخاطر اینکه یونگی می خواست جین رو ببره تا با خودش زندگی کنه اختلاف شدیدی بینشون پیش اومد اما ای کاش اون زمان میزاشت برادرش توله امگاش رو با خودش ببره

بعد از دعوای مفصلی که با هم داشتن یونگی دیگه جایی دیده نشد تا امروز که جیهان با هزار زحمت عمارت برادرش رو پیدا کرده بود

نفس عمیقی کشید و کیف دستی کوچیکش رو‌ توی دستش فشرد ، با کفش های مشکی پاشنه بلندش به سمت در عمارت رفت

زنگ در رو زد و بعد از دو دقیقه در باز شد ، وارد عمارت شد و به اطراف نگاهی انداخت

عمارت کمتر از قصر هم نبود درست مثل عمارت آیس ، نفس عمیق دیگه ای گرفت و راه افتاد

وقتی به ورودی رسید آروم در زد که در براش باز شد، سر خدمتکار که اجومای میان سالی بود در رو باز کرد و جیهان وارد عمارت شد

& به ارباب بگم کی به ملاقاتشون اومده؟

جیهان خواست خودش رو معرفی کنه که صدای یونگی توی عمارت پیچید

یونگی: جیهان ؟؟!!

تعجب توی صدای یونگی موج میزد ، انتظار هر کسی رو داشت جز خواهرش

از پله ها پایین اومد و به سمت خواهرش رفت ، جلوی خواهرش ایستاد

یونگی: جیهان.....

تا خواست ادامه بده اشک‌های خواهرش دونه دونه روی صورتش ریختن و خواهرش به هق هق افتاد

با دیدن حال خواهرش سریع بغلش کرد و اون رو مهمون بغل مردونه و بزرگش کرد

جیهان دستاش رو دور برادرش حلقه کرد و یه دل سیر روی شونه برادرش گریه کرد .....

بعد از لیوان آبی که خورد به برادرش نگاه کرد ، چشمای گربه ایش دیگه اون عصبانیت سابق رو‌ نداشت

اون خواهر و برادر چشم هاشون درست شبیه به هم بود ، با دستمال پارچه ای که همیشه همراه داشت رد اشکای خشک شده روی صورتش رو پاک کرد

یونگی: چی شده؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای ؟

جیهان: از کجاش بگم؟

یونگی: از اولش

و جیهان شروع کرد به گفتن ، از کتک خوردنای توله امگاش تاااا فرار کردنش

یونگی: صد بار بهت گفتم بزار با خودم ببرمش

یونگی با صدای عصبانی غرید ، خیلی داشت سعی می کرد فرمون ها و صدای آلفاییش رو کنترل کنه

ICE  [Namjin]Where stories live. Discover now