Part 69

1.4K 514 182
                                    


حتی بعد از گذشت چند ساعت، اون دو باهم صحبت نکردن. البته اینطور نبود که بکهیون تلاشش و نکرده باشه! اما حتی وقتی شیطان پیشنهاد خوردن غذایی که سربازها براشون گذاشته بودن و داد چانیول بهش توجه نکرد و این یکی از عجایبی بود که بکهیون توی زندگیش دیده بود چون اون پری جوون هیچوقت به غذا نه نمیگفت! چه برسه به اینکه کاملا نادیده ش بگیره...یعنی تا این حد گیج شده بود؟ بکهیون با اون پسر سرحال چیکار کرده بود که اخم از روی صورت گرفته ش محو نمیشد؟

فقط چند ساعت تا طلوع خورشید باقی مونده بود و بکهیون نمیخواست شاهزاده ی مجروح بیشتر از اون زمان خوابش و از دست بده پس سعی کرد با باز کردن بحث کمی از بحران فکری چانیول کم کنه.

"هی، من میدونم که نیاز به فکر کردن داری و...میدونم ممکنه یه گوشه از ذهنت دوست نداشته باشی حرفام و باور کنی پس...میتونی از درخت زندگی کمک بگیری؟ اگه به من اعتماد نداری اون جواب سوال هات و میده."

بکهیون پیشنهاد داد، فکر میکرد اگه چانیول تایید یه موجود باستانی و ببینه ممکنه اروم تر بشه و حداقل کمی بخوابه. اما چانیول هنوز به چوب های کوچیکی که ذره ذره میسوختن و خاکستر میشدن خیره بود، زمزمه وار جواب داد:

"تو بهم گفتی که یه جاسوسی، که دروغ گفتن کاریه که به راحتی انجامش میدی، گفتی فقط احمقی مثل من میتونه بهت اعتماد کنه...اما بازم، نمیتونم به هیچ مدرک معتبر تری نسبت به حرف های تو فکر کنم...خیلی احمقم مگه نه؟"

این اولین بار بود که چانیول بعد از شنیدن حقیقت باهاش صحبت میکرد و بکهیون واقعا از این پیشرفت راضی بود! با شنیدن صدای پری جوون انقدر هیجان زده شده بود که مدتی زمان برد تا بتونه متوجه ی حرف هایی که زده بود بشه و با شرمندگی سرش و پایین انداخت تا درست مثل چند ساعت اخیر با خاک روی زمین بازی کنه و روش نقاشی های عجیب و بی معنی بکشه.

"مشکل من اینه که زیادی بهت اعتماد دارم، حتی با اینکه میدونم میتونی چقدر بد باشی، حتی با اینکه میدونم چه دروغگوی ماهری هستی، حتی با اینکه خودت درست دروغ گفتن و یادم دادی! با این حال بازم بهت اعتماد دارم...حتی اگه همه ی دنیا بهم بگه، یا حتی خودت بهم بگی که فریبم دادی، بازم مثل احمقا میگم امکان نداره! با این وجود تو ازم میخوای از یه درخت بخوام ضامن حرف های تو بشه؟"

بعد از پرسیدن سوال اخرش پوزخند صداداری زد. بکهیون میتونست درد و توی صداش حس کنه اما کاری ازش بر نمیومد. حتی اگه همه ی اون کارها برای حفاظت از چانیول بودن، نمیتونست منکر این قضیه بشه که بهش اسیب زده بود!

نمیدونست باید چه کاری انجام بده یا چی بگه تا کمی از ناراحتی و درد روی قلب چانیول و کم کنه، اون هیچوقت توی چیزهایی که مربوط به احساسات بودن قوی عمل نکرده بود! هنوز یه شاگرد تازه کار بود که داشت برای کنار اومدن با حس های عجیب و درهمش اموزش میدید! اون نمیتونست مثل چانیول متوجه بشه چه وقت شخص مقابلش به تنهایی نیاز داره و چه وقت نیازمند یه اغوش گرمه...پس سردرگم بود و همین کلافه ش میکرد.

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now