Part 82

1.4K 491 330
                                    


مهمونی مجردی چانیول اون طور که همیشه فکر میکرد قراره باشه پیش نرفت، دوست داشت با صمیمی ترین دوستانش جشن بگیره و بنوشه و برقصه یا حداقل یه کار هیجان انگیز مثل سقوط ازاد انجام بده و تا دو متری زمین بال هاش و برای پرواز باز نکنه. اما هیچکدوم از چیزهایی که برای مهمونیش لازم داشت و اطرافش پیدا نمیکرد، مهم ترینش همون دوستان نزدیکی بودن که نداشتشون...

چانیول توی اون دنیا یه زندگی جدید و شروع کرده بود و حالا هرچیزی مربوط به زندگیش به عنوان یه انسان مربوط به گذشته بود. اگه میخواست صادق باشه، دلتنگ خیلی چیزها از جمله دوستانش روی زمین ادم ها شده بود اما میتونست برای بکهیون همه ی اون ها رو به فراموشی بسپاره! چون حالا بکهیون بهترین دوستش، عشقش، دلیل لبخندهای هرروزش و زیبا ترین بهانه ی زندگیش بود.

مثل زمین که به دور خورشید میچرخید و یا ماه که به دور زمین میچرخید، حالا تمام زندگی چانیول هم حول محور بکهیون در حرکت بود و قصدی هم برای عوض کردن این وضعیت نداشت. تنها چیزی که این وسط اشتباه بود، عدم حضور بکهیون دقیقا یک هفته قبل از ازدواجشون بود! چانیول بدون بکهیون احساس پوچی میکرد...

حالا میدونست نمیتونه بیرون از قصر دنبال خرگوش بالدارش بگرده چون اون خرگوش کوچولو الان توی قلمرو شیاطینه، نمیتونه به مرکز دانش بره تا دوست چشم عسلیش و ببینه و نمیتونه مخفیانه به دره ی مخصوصشون درست وسط جنگل بره چون به هرحال هیچکس اونجا منتظرش نیست! توی اون وضعیت حتی خوندن کتاب های مستهجنش هم صفایی نداشت و تنها چیزی که میتونست حالش و خوب کنه بکهیون بود و بکهیون.

شاید باید با افراد بیشتری ملاقات میکرد و دوست میشد اما فکر بکهیون تمام زمانش و پر کرده بود و دیگه وقتی برای کس دیگه ای نداشت. برای همین تمام اون روزها رو با کسالت و بی حوصلگی گذروند. بیرون نرفتن چانیول از اتاقش به مدت شش روز انقدر عجیب و غیر قابل باور بود که صبح روز هفتم محافظ مخصوص پادشاه اومد و اون و تا اتاق پدربزرگش همراهی کرد!

چانیول به هیچ عنوان از دیدن جونمیون توی اتاق پادشاه تعجب نکرد، به هرحال به جز اون کی میتونست تمام مدت مراقبش باشه و اخبار ثانیه به ثانیه ش و به پدربزرگش گزارش بده؟ اگه فقط میتونست کمی توی پنهان کردن این واقعیت خلاقانه تر عمل کنه چانیول میتونست برای شاگردی پیش بکهیون بفرستش و مطمئن بود که یه جاسوس بی نظیر ازش تحویل میگرفت!

"چانیول، اومدی؟ منتظرت بودیم."

چانیول به پدربزرگش تعظیم کرد و لبخند بی جونی روی لب هاش نشوند:

"سلام، ببخشید که منتظر موندید."

و بعد سری هم برای جونمیون تکون داد. جونمیون با اخم کوچیکی ازش رو برگردوند و خطاب به پادشاه گفت:

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now