Part 81

1.3K 472 188
                                    


ده روز...
مدت کوتاهی به نظر میرسید، البته نه برای زوج عاشقی که منتظر مراسم ازدواجشون بودن! به محض پا گذاشتن به قصر دوباره به یاد اوردن، نگاه های قضاوت گر و پر تنفر هنوزم اونجا بودن. بعضی ها به دیده ی حقارت بهشون نگاه میکردن و از بلند پروازی هاشون ناراضی بودن. "اگه میخوان با ازدواجشون خودشون و حقیرتر از چیزی که هستن بکنن، کسی جلوشون و نمیگیره. اما چرا با ساختن یه قصر خودنمایی میکنن؟" این چیزی بود که از ذهن خیلی ها میگذشت...

اما به دلایلی چانیول و بکهیون شجاع تر از قبل شده بودن، شاید چون زمان کمی تا ازدواجشون مونده بود و دیگه به اون صورت خطر و مانعی جلوشون نمیدیدن. شایدم چون میدونستن کاری که میکنن درسته و عشق بینشون واقعی. کی میتونست بگه اون ها در اشتباه بودن وقتی یه موجود الهی باستانی از تصمیماتشون حمایت میکرد؟ البته افرادی هم بودن که فکر میکردن وجود درخت زندگی غیرواقعیه و اون ها از این داستان استفاده کردن تا مردم و سمت خودشون بکشونن.

به هرحال این روزها، پری و شیطان دیگه از نگاه کردن به هم طفره نمیرفتن. دیگه مهم نبود زیر چشم های تیزبین چند نفر بودن چون کسی نمیتونست و نمیخواست که اون درخشش واضح و زیبای توی چشم هاشون و مخفی کنه.

این طور به نظر میرسید که حالا اون ها برای حدود ده تا بیست روز به تعطیلات بین کارهای ساختن قصرشون رفته بودن و میخواستن از این مدت کوتاه بیشترین بهره رو برای استراحت و لذت بردن از حضور همدیگه ببرن. باهم قدم بزنن یا پرواز کنن، غذا بخورن، کتاب های مورد علاقه ی بکهیون و بخونن، مطالعات درسی چانیول و کامل کنن و تا میتونن هم و ببوسن چون لعنت...همه ی این کارها وقتی همراه دوست داشتنی ترین فرد زندگیشون انجام میشد بی نهایت لذت بخش بودن!

اما هیچی طبق برنامه هاشون پیش نرفت چون درست یک هفته مونده به مراسم ازدواجشون، پادشاه پیشنهاد عجیبی به بکهیون داد:

"چرا از اخرین هفته ی زندگیت به عنوان یه شخص مجرد برای رفتن به سرزمینت استفاده نمیکنی؟"

البته، انچنان هم پیشنهاد عجیبی نبود. ازدواج تغییر بزرگی توی زندگی محسوب میشه، پس غیرطبیعی نبود اگه از روزهای اخر مجردیشون برای وداع با دوره ای از زندگیشون که گذشته بود استفاده میکردن. درک این موضوع برای چانیول سخت نبود اما دوست داشت خودش و به نفهمی بزنه و با بهونه گیری های مختلف بکهیون و کنار خودش نگه داره. اون همین حالا هم بکهیون و همسر خودش میدونست، پس چرا پدربزرگش تصمیم گرفته بود همسرش و ازش دور کنه؟

با این حال خیلی زود متوجه شد که هر دوشون به این وقفه ی کوتاه احتیاج داشتن، برای فکر کردن به سال های گذشته ی عمرشون و زندگی که میخواستن کنارهم بسازن. خداحافظی با حس بی مسئولیتی که تا اون روز میتونستن داشته باشن و بعد از ازدواج ازشون گرفته میشد. به هرحال نمیتونستن بعد از تشکیل خانواده بازهم تک روی کنن، چون معنی ازدواج همین بود...به اشتراک گذاشتن زندگی هاشون! اما واقعا براش اماده بودن؟

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant