Part 64

1.4K 440 163
                                    


صدای ضربه ی ارومی به در شنیده شد و بعد نگهبان با لحن بدون تغییر همیشگیش پرسید:

"میتونم بیام داخل؟"

جونگده نیم نگاهی به نامه ای که توی دستش بود انداخت و بعد از تماشای دوباره ی دست خط زیبای معشوقش اون و بست و کناری گذاشت، با لحن محکمی دستور داد:

"وارد شو."

نگهبان وارد اتاق مجلل و به هم ریخته ی ولیعهد شد و بعد از نگاه کوتاهی که به اطراف انداخت تعظیم کرد.

"از طرف پادشاه پیامی اوردم، ایشون گفتن مسئله ی مهمی هست که باید با شما درموردش صحبت کنن."

جونگده با پوزخند به اتاق نامرتبش اشاره کرد:

"من شبیه کسی ام که به مسائل مهم اهمیتی میده؟"

نگهبان سرش و پایین نگه داشت تا از چشم تو چشم شدن با ولیعهد که به طور مشخصی حال درستی نداشت پرهیز کنه و بعد با لحن ثابتی جواب داد:

"پادشاه همچنین به این موضوع اشاره کردن که باید عزاداری کردن و کنار بذارید و به چیزی که واقعا اهمیت داره توجه..."

حرفش با قرار گرفتن لبه ی تیز شمشیر روی گردنش نصفه موند، ولیعهد از خشم میلرزید. نمیتونست تحمل کنه حتی وقتی مین سوک اونجا نبود کسی بهش بی احترامی کنه، نگاه عصبانی و تهدید امیزش و به چشم های نگهبان که حالا موجی از ترس توشون دیده میشد داد:

"تو کی هستی که به خودت جرات میدی برای من مشخص کنی چی اهمیت داره و چی نداره؟"

نگهبان نگاهش و پایین انداخت، به لکنت افتاده بود:

"جسارت نمیکنم سرورم...من فقط...مسئول رسوندن حرف های پادشاه...به شما هستم."

بالاخره جونگده شمشیرش و پایین اورد، باید به دیدن پدرش میرفت و همه چیز و یک بار برای همیشه تموم میکرد. این اواخر برای تضمین امنیت مین سوک تبدیل به بازیگر ماهری شده بود، اول گروهی از افراد و با خودش برای جست و جو برده بود و تقریبا تمام قلمرو شیاطین و زیر پا گذاشته بود تا اثری از مین سوک پیدا کنه. میدونست که اون افراد گزارش تک به تک رفتارهاش و به پدرش میدادن پس حتی یک لحظه هم بیکار ننشست، تمام عصبانیت و ناراحتیش و به شکل نگرانی بروز داد و انقدر گشت تا خسته شد. بعد از اون غمگین تر از همیشه به قصر برگشت، به پدرش گفت نمیتونه امیدش و از دست بده چون جسدی پیدا نکرده اما تمام اتاقش و مثل شخص عزاداری که دیگه به هیچ چیز اهمیت نمیده به هم ریخت. عصبانیتش و روی وسایل اطرافش خالی کرد و بالاخره وقتی مطمئن شد به اندازه ی کافی پدرش و از مردن مین سوک مطمئن کرده دست از کار کشید، فقط نشست و منتظر خبری از مین سوک شد. حالا بعد از مدتی که به صبر و تحمل گذشت بالاخره اون خبر به دستش رسیده بود و میدونست وقت شروع کردن بخش دوم برنامه هاش بود، صادقانه از عملکردش توی بخش اول کاملا راضی بود! اون فقط باید مطمئن میشد که هنوز برای پدرش قابل اعتماده و اینطور که معلوم بود پادشاه اصلا به اینکه جونگده فهمیده بود چه کسی به معشوقش حمله کرده شکی نداشت. چند دقیقه بعد رو به روی پدرش ایستاده بود درحالی که اون مرد هنوز به نامه ی توی دستش خیره بود. بی حوصله نگاهش و اطراف چرخوند:

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now