Part 51

1.6K 540 253
                                    


دومین شب اقامتشون توی قصر به خوبی شب اول و البته با اضطراب کمتری گذشت. با توجه به روز سختی که گذرونده بودن به همچین زمانی برای استراحت نیاز داشتن. میشه گفت که بکهیون تقریبا به همچین تنش هایی توی زندگیش عادت کرده بود اما قضیه برای چانیول کاملا فرق میکرد.

اون کسی بود که قلب پاک و شکنندش و پشت ظاهر قوی و پرشیطنتش پنهان میکرد اما نمیتونست به خودش دروغ بگه، هنوز به خاطر مسائل زیادی گیج بود و به کسی نیاز داشت که راهنماییش کنه. پیش از اون فکر میکرد به داستان پریان پا گذاشته اما حالا فهمیده بود که زندگی توی همچین داستانی به اون اسونی که به نظر میاد نیست!

تا قبل از اون روز فکر میکرد بهترین تصمیم هارو گرفته، به خاطر از خود گذشتگی هایی که کرده بود حس یه قهرمان و داشت! شاید چون از لحظه ی اول، همه بیش از حد بهش بها داده بودن...هرجا که میرفت نگاه همه دنبالش کشیده میشد، به خاطر ظاهرش تحسینش میکردن و سرعت بال های بزرگش حیرت زدشون میکرد. بعد بهش گفته بودن یه شاهزادس، چون اینطور به دنیا اومده بود! یه درخت باستانی بهش گفته بود فرزند صلحه و به نحوی مسئولیت سنگین برگردوندن صلح و روی شونه هاش گذاشته بود. تمام این مدت خودش و قانع کرده بود که همه چیز خوبه و اون فقط کارهایی رو کرده بود که درست بودن، اما واقعا اینطور بود؟

فقط دو نفر تمام این مدت کنارش بودن و صادقانه بهش کمک میکردن، چانیول هردوشون و ناامید کرده بود! با اینکه احساسات پری چشم عسلی رو میدونست به همزادش پیشنهاد ازدواج داده بود، اگه اون شیطان بهش حسی نداشت همه چیز بهتر میشد...اینطوری حداقل به احساسات یکیشون صدمه میزد نه هردوشون! اما چرا یه جایی ته قلبش انقدر از درخشش چشم های سرخ شیطان خوشحال شده بود؟

چانیول واقعا هردوی اون ها رو دوست داشت، چطور میتونست بینشون انتخاب کنه؟ و به نظر میرسید تنها چیزی که باعث شده بود کسی که توی اون لحظه کنارش بود بکهیون شیطان باشه و نه پری، جایگاه اجتماعیش به عنوان یه شاهزاده بود! اما چانیول از کی تبدیل به کسی شده بود که فقط به خاطر جایگاه اجتماعی افراد، جایگاهی که توی قلبش داشتن و تغییر میداد؟ نه اون نمیتونست انقدر بیشعور باشه!

به خودش یاداوری کرد که دلیل خواستگاریش از بکهیون شیطان جایگاه اجتماعیش نبوده، بلکه صلحی بود که میخواست بین مردم برقرار کنه. اینطوری هردو بکهیون در امان میموندن مگه نه؟ چانیول میخواست از هردوشون محافظت کنه اما چرا فقط به نظر میرسید به هردوشون صدمه زده؟ چرا نمیتونست یکیشون و انتخاب کنه و بهش عشق بورزه؟ یعنی انقدر زیاده خواه بود که نمیتونست به داشتن یکیشون راضی باشه؟!

حالا که بهش فکر میکرد، دلش برای دوست چشم عسلی و بامزه ش تنگ شده بود...از وقتی برای خواستگاری به قلمرو شیاطین رفته بود ندیده بودش، اصلا شجاعت رو به رو شدن باهاش درست بعد از شکستن قلبش و داشت؟ چه حالی پیدا میکرد وقتی میفهمید چانیول با همزادش نامزد کرده؟ اصلا وضعیت خوبی نبود اما باید به جای فرار کردن باهاش مواجه میشد مگه نه؟

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now