Part 85

784 194 51
                                    


چانیول تونسته بود قبل از بیدار شدنش توسط خدمه و البته جونمیون چیزی حدود دو ساعت پلک هاش و روی هم بذاره و بخوابه. حاضر بود تمام غرغرهای جونمیون و به جون بخره و فقط کمی بیشتر بخوابه اما پری سلطنتی چنین لطفی در حقش نکرد و در نهایت با پاشیدن اب به صورتش بیدارش کرد. چانیول دوست داشت در مورد این موضوع بزرگ نمایی کنه و برای همه تعریف کنه که جونمیون یک سطل پر از اب یخ روی ولیعهد سرزمینش ریخته اما این در حالی بود که میزان ابی که به صورتش پاشیده شده بود حتی به اندازه ی یک لیوان هم نبود!

به هر حال چانیول خوشحال تر از اون بود که به همچین چیزی اهمیت بده. با اینکه خیلی کم خوابیده بود و احساس کسالت میکرد اما به نظر میومد توی رگ هاش به جای خون انرژی در جریان بود. پشت پلک هاش احساس سنگینی میکرد اما گوشه ی چشم هاش که حالا به خاطر لبخند گوش تا گوشش هلالی شده بود چین خورده بود. نه، خستگی نمیتونست اون میزان حس خوب و کنار بزنه تا توی همچین روزی خودنمایی کنه!

البته، حالا که بالاخره روز موعود فرا رسیده بود در کنار همه ی احساسات خوبی که داشت پری جوون فکر میکرد که تفاوت زیادی هم بین این روز و روزهای دیگه نبود. اگه میخواست دقیق تر باشه، این روز جدید و تازه حتی هیچ فرقی با روزهایی که توی زادگاهش یعنی زمین انسان ها گذرونده بود هم نداشت. تنها چیزی که عوض شده بود خودش بود.

نیمه پری جوون خیلی خوب روز تولدش و به یاد داشت؛ یکی از روزهای اواخر تابستون بود و خورشید به گرمی توی اسمون میدرخشید، هر از گاهی هم باد خنکی میوزید و حس خوبی بهش میداد. شصت و یکمین روز بهار هم هوای مشابهی داشت؛ نور خورشید گرم و دوست داشتنی بود و رنگ ابی اسمون حس سرزندگی بهش میداد.

حالا که بهش فکر میکرد متوجه میشد که از اون روز کمتر از یک سال گذشته بود اما حالا همه چیز متفاوت بود. ناامیدی خودش توی روز تولدش و به یاد داشت، نتونسته بود برای اخرین بار کنار دوست هاش جشن بگیره و احتمالا همه ی دوستانش تا الان مطمئن شده بودن که چانیول گوشه ای از اون دنیا مرده که هیچ خبری ازش نیست. اون زمانی که تمام دغدغه های زندگیش به کار پاره وقت و شام شبش ختم میشد و خیلی خوب به خاطر میاورد. اما بعد از اون، انگار دنیاش وارونه شده بود و چه خوب که همچین اتفاقی افتاده بود!

چانیول دیگه اون پسری نبود که فقط نفس میکشید تا زندگی کنه اما عمیقا اصلا از وضعیتش راضی نبود، حالا هزارتا دلیل مهم و باارزش برای هرروز بهتر زندگی کردن داشت. مهم ترین دلیلش کسی بود که عاشقانه میپرستیدش! احتمالا توی تولد بعدیش میتونست با خلوص نیت خیلی بیشتری از پدر و مادرش بابت زندگی بخشیدن بهش تشکر کنه چون...اگه زنده نبود چطور میتونست بکهیون و ببینه...؟

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now