Part 33

2K 537 361
                                    


اگه تا یک هفته قبل کسی از بکهیون میپرسید چقدر چانیول و میشناسه، شیطان با قاطعیت جواب میداد: به طور کامل!
اما طی چند روز گذشته در مورد این موضوع تجدید نظر کرده بود، بکهیون فکر میکرد همه چیز و درمورد اون نیمه پری میدونه چون با اینکه چانیول رازدار خوبی بود اما پیش هرکدوم از شخصیت های بکهیون بخشی از حقیقت و فاش میکرد.

بکهیون از چیزهای کوچیکی مثل غذای مورد علاقه ی چانیول گرفته تا معنی شعری که پدرش سال ها پیش براش میخوند و میدونست، از تک تک کارهایی که پری جوون میتونست انجام بده خبر داشت و همچنین همه چیزهایی که ازشون متنفر بود هم میدونست...گاهی وقتا حتی میتونست ذهنشو بخونه و حدس بزنه که حرف بعدش قرار بود چی باشه!

اما با اینحال، هیچ کدوم از رفتارهای چانیول و توی چند روز گذشته درک نکرده بود...و بدترین قسمتش این بود که، چانیول باهاش حرف نمیزد! اون فقط، به بیشتر حرفاش بی توجه بود و مدام توی فکراش غرق میشد...انگار مسئله ی خیلی مهمی ذهنشو مشغول کرده بود که نمیخواست درموردش حرف بزنه...البته، حداقل با کالبد پریِ بکهیون!

چانیول بهش گفته بود به تنهایی نیاز داره و بعد پرواز کرده بود...البته اون نمیدونست که بکهیون اصلا به حریم شخصیش احترام نمیذاره و دنبالش میره...اما ایندفعه، به شکل کسی که چانیول حاضر بود باهاش حرف بزنه!
و البته، از مقصد چانیول کاملا مشخص بود دنبال چه کسی برای حرف زدن میگشت!

درواقع، چانیول از زمان هایی که فکرش درگیر چیزی میشد متنفر بود...دوست داشت همه چیز انقدر ساده باشه که بتونه بی فکر عمل کنه اما خوب میدونست زندگی هیچوقت ساده نبوده و قرار هم نبود باشه.

تصوری که از دنیای پری ها داشت یه مکان ابنباتی، پر از رنگین کمون و تک شاخ بود اما همونطور که جونمیون روز اول ورودش براش توضیح داده بود، اون دنیا فقط متعلق به پری ها نبود و شیاطینی هم توش زندگی میکردن که برعکس اسم ترسناکشون اونقدرا خبیث نبودن...البته این تجربه ی چانیول از دیدارهاش با دو شیطان و یه نیمه شیطان بود و احتمالا اگه از پری دیگه ای میپرسیدی با خبیث نبودن شیاطین مخالفت میکرد...اما چانیول مطمئن بود پری هایی که باهاش مثل یه عقب مونده ی ذهنی رفتار میکردن خبیث تر از دوست شیطانش بودن!

و اره، متاسفانه کسایی که ضعف و عقده های خودشون و با تحقیر کردن دیگران میپوشونن توی همه ی دنیاها وجود دارن!

البته، از وقتی چانیول به عنوان یه شاهزاده معرفی شده بود همه چیز خیلی اسون تر شده بود اما چانیول دوست نداشت با کسایی که به خاطر مقامش باهاش خوب برخورد میکنن ارتباط داشته باشه پس به دوست های انگشت شمارش توی اون دنیا راضی بود و دنبال دوست جدید نمیگشت...

جنگ، برای چانیول واژه ی غریب و ترسناکی بود اما پا به جایی گذاشته بود که هر لحظه شروع یه جنگ ازش انتظار میرفت...نیمه پری جوون از اون دسته از مردم نبود که توی ذهنش خودشو یه قهرمان تصور کنه اما همیشه از کمک کردن به دیگران خوشحال میشد و حالا ازش انتظار میرفت به تمام مردم اون دنیا کمک کنه چون مهم نبود پری بودن یا شیطان، جونشون باارزش بود و چانیول نمیخواست ببینه که زندگی باارزششون به خاطر جنگی که مال خودشون نبود ازشون گرفته میشه...

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now