Part 4

2.8K 653 38
                                    


پیراهن ابریشمی و از تنش خارج کرد و با تعجبی که کم کم درحال ناپدید شدن بود به بال های بزرگش خیره شد...طبق باور جونمیون وجود اون یه موهبت بود اما خودش همچین نظری نداشت...میخواست به خونه برگرده و زندگی کسل کنندشو از سر بگیره طوری که انگار این دو روز وجود نداشتن اما به نظر نمیومد بتونه برگرده...حداقل جونمیون این طور فکر میکرد!

غذایی که توی اتاقش گذاشته بودن دست نخورده بود و چانیول قصدی هم برای خوردنش نداشت چون توی خونه ی ییشینگ به خوبی غذا خورده بود...

دلش گرفته بود و میدونست باید چیکار کنه تا حالش خوب بشه اما با وجود نگهبان هایی که جلوی اتاق ایستاده بودن نمیتونست بره بیرون و توی تاریکی قدم بزنه...به پنجره نگاه کرد اما با یاداوری بال هاش پشیمون شد...میترسید بیوفته اما حقیقتا چندان اهمیت نداشت!

پیراهنشو دوباره پوشید و به سمت پنجره رفت...از بال هاش خواهش کرد نندازنش و بعد از پنجره اویزون شد...هرچند به ثانیه نکشید که پشیمون شد اما براش مهم نبود...جای پاشو محکم کرد و به ارومی پایین رفت...

ساختمون قصر واقعا بلند بود و بازوهاش از تحمل وزنش خسته شده بودن...اینجوری نبود که چانیول خیلی به تناسب اندامش اهمیت بده و باشگاه رفته باشه! تنبلیش هیچوقت بهش اجازه ی باشگاه رفتن نداده بود و الان به طرز وحشتناکی پشیمون بود!

"چیکار داری میکنی؟"

با شنیدن صدا از جایی روی زمین ناخوداگاه سرشو برگردوند و همین کافی بود تا کنترلشو از دست بده و دست هاش از دیوار جدا بشن...فریاد زد و منتظر یه سقوط سخت بود اما بال های بزرگش باز شدن و یه فرود اروم براش به ارمغان اوردن! هرچند چانیول نتونست خودشو نگه داره و بازم روی زمین افتاد ولی اسیب ندید...

بلند شد و به مرد مسنی که با فاصله ازش ایستاده بود نگاه کرد...اخم کرد و لباس هاشو با ضربات دست از الودگی که با برخورد به زمین ایجاد شده بود پاک کرد...

"داری از قصر فرار میکنی؟"

مرد مسن بی توجه به اخم چانیول پرسید و چانیول صادقانه سر تکون داد:

" اگه مزاحمم نمیشدی تبدیل به بهترین فرارم بعد از دوران مدرسه میشد! چه فکری کردی که همینجوری یهو صدام کردی؟ نزدیک بود بمیرم!"

بی توجه به مرد تقریبا داد زد و بعد یه نفس عمیق کشید...اگه اون مرد نگهبان بود و دوباره به اتاقش برش میگردوند چی؟ نگاهشو از سر تا پای مرد گذروند و مطمئن شد که نگهبان نیست...لباس هاش زیادی فاخر بودن! به هرحال این باعث نشد که چانیول حس بدی نسبت به دادی که زده بود پیدا کنه یا بخواد عذرخواهی کنه...فقط منتظر بود که اون مرد چیز دیگه ای بگه مثل این که "تو حق نداری اینجا باشی" یا "به اتاقت برگرد!" و اون لحظه اصلا توجه نکرد که اون مرد به زبونش اشنایی داشت!

"چرا از قصر فرار میکردی؟ این بیرون خطرناکه"

شونه ی بی تفاوتی بالا انداخت:

"حوصلم سررفته بود و میخواستم قدم بزنم اما بهم اجازه ی خارج شدن از اتاق و ندادن...من که زندانی نیستم، هستم؟ میخوام برگردم خونه اما به نظر نمیاد بتونم و حتی نمیذارن اطراف و بگردم...میخوای نگهبانارو صدا بزنی؟"

مرد مسن که با لبخند عجیبی به چانیول زل زده بود به ارومی سر تکون داد و بال های سفید رنگشو کمی ازهم باز کرد:

"نه، راستش خوب میدونم چه حسی داری...منم شبا از قصر فرار میکنم...برام عجیبه که شخصی مثل خودمو میبینم...چطوره قبل از اینکه کسی متوجهمون بشه قدم زدنمون و شروع کنیم؟"

بعد از گفتن این حرف به سمتی اشاره کرد...چانیول میخواست بهش بگه که تنها قدم زدن و ترجیح میده اما بدون فکر دعوت پیرمرد و پذیرفت و باهاش هم قدم شد...با خودش فکر کرد که چی میشد اگه اون مرد یه شیطان بود؟ اما بعد دید براش فرقی نمیکنه! بهرحال فقط اسم شیطان کمی اذیت کننده بود وگرنه فکر نمیکرد کسی قصد صدمه زدن بهش و داشته باشه...اون فقط یه ادم معمولی بود...رئیس جمهور نبود که نگران سوقصد باشه!

پیرمردی که کنارش بود حرف نمیزد و این کمی براش ارامش بخش بود...اما چانیول از حجم کنجکاوی خودش داشت دیوونه میشد و نیاز داشت از کسی سوال بپرسه بی توجه به این که اون شخص دوسته یا دشمن!

"به نظر مثل جونمیون اشراف زاده ای...پس باید بدونی که من قراره اینجا بمونم یا نه درسته؟ من میتونم برگردم خونه؟"

پیرمرد لحظه ای ایستاد و به سمتش برگشت...لبخندی زد و دوباره به راه افتاد:

"اینو فقط قاضی میدونه...اما، دوست داری برگردی به دنیای ادما؟"

بدون فکر کردن جواب مثبت خودشو اعلام کرد...

"چرا؟"

چرا؟ واضح بود! اونجا خونش بود...هرچیزی از خودش و زندگیش میشناخت اونجا بود...چانیول توی این دنیا یه غریبه بود...هیچی نمیدونست و این اذیتش میکرد...اما چیزی نگفت چون نمیخواست بیشتر از این عجیب به نظر برسه...اون دو، فقط به راه رفتن ادامه دادن و طلوع خورشید و از اتاق هاشون تماشا کردن و بعد از اون، به خواب رفتن...!

***

وقتی جونمیون بیدارش کرد فقط سه ساعت از زمانی که به خواب رفته بود گذشته بود...به سختی در برابر بیدار شدن استقامت میکرد اما وقتی جونمیون گفت باید برای دریافت حکم پیش شورا برن تسلیم شد و بی حال روی تخت نشست...پیراهنی که قبل از خواب دراورده بود و پوشید و موهاشو توی اینه مرتب کرد.

هنوز به چشم های ابی رنگش عادت نکرده بود و هربار که به خودش نگاه میکرد جا میخورد...غذایی که جونمیون براش اورده بود و خورد و سعی کرد اسمشو به خاطر بسپاره تا هرگز دیگه ازش نخوره!

دقیقا مثل بچه ای که تازه داشت با دنیای اطرافش اشنا میشد و یه لیست از مورد علاقه ها و نفرت انگیز ترین چیزهای اطرافش توی ذهنش مینوشت شده بود و این وضع کلافش کرده بود چون چانیول یه بچه نبود و یه انسان (پری) بالغ بود و ندونستن هاش شبیه احمق ها جلوه ش میداد...نه اینکه از هوش بالایی برخوردار باشه و روی این موضوع حساس باشه اما هیچوقت احمق نبود!

توی راه به یاد مرد عجیبی افتاد که شب گذشته دیده بود و میخواست راجع بهش از جونمیون بپرسه اما اگه جونمیون از فرارش از قصر باخبر میشد احتمالا خوشحال نمیشد پس کنجکاویشو سرکوب کرد و به راهش ادامه داد...

ظاهر قصر کم کم براش عادی شده بود و راه رفتن اونجا بهش حس بدی نمیداد اما نمیدونست تا کی قراره توی اون مکان پر زرق و برق بمونه و نقل مکان کردن کمی مضطربش میکرد...نه اینکه به برگشت به خونه فکر نمیکرد اما تقریبا ناامید شده بود و کم کم فکرش از اینده توی مکانی که متعلق به پری ها و شیاطین بود توی ذهنش شکل میگرفت و حقیقتا وقتی به اینده فکر میکرد هیچ ایده ای راجع بهش نداشت!

وقتی دوباره توی اون سالن برای قضاوت شدن ایستاد اضطرابش به بیشترین حد رسید...اینده ی نامعلومش عصبیش میکرد و این اجتناب ناپذیر بود...از طرف دیگه جونمیون خونسرد به نظر میرسید طوری که انگار مطمئن بود حکم چیه...

"پارک چانیول، اولین دورگه ی انسان و پری از این پس برای حفاظت از اسرار بعد پری ها در این سرزمین ساکن میشود...از این به بعد مثل دانشجو های دیگه مشغول به کسب دانش این سرزمین خواهد شد...این سرزمین از این به بعد سرزمین او خواهد بود و از حقوق برابر با دیگر پری ها برخوردار خواهد شد"

شخصی جلوتر از قاضی ایستاده بود و حکم و میخوند...به نوعی، چانیول برای شنیدن این موضوع اماده بود...دل کندن از خونه و سرزمینش سخت بود و دل کندن از دوست هاش حتی سخت تر!

به طور کل انگار ناپدید شده بود و احتمالا بعدها تمام اشناهاش فکر میکردن مرده و این دردناک بود که نتونسته بود ازشون خداحافظی کنه...یا حتی نتونسته بود یه تاثیر خوب توی اخرین دیدارش با دیگران روشون بذاره چون به شدت به خاطر درد کمرش پرخاشگر شده بود...کوبیده شدن این واقعیت توی سرش که مرگ انقدر بی خبر میاد براش مثل یه تلنگر بود...درسته درواقع نمرده بود اما وضعیتش برای افرادی که قبلا میشناخت بیشتر از یه ادم مرده نبود...شاید توی زندگی جدیدش باید محتاط تر میبود...چون مردن برای دیگران به همین سادگی بود!

چانیول یه زندگی جدید داشت، یه مکان جدید و یه عالمه چیز جدید که باید یاد میگرفت...باید اینده ی خودشو اونجا میساخت و بیخیال اینده ی خیالی زندگی گذشتش میشد...

باید همون جا یه پری زایا رو از راه به در میکرد و باهاش ازدواج میکرد! و تازه داشت به موضوع مهمی فکر میکرد...با وجود این بال ها، هم بستر شدن روی تخت ممکن نبود...محض رضای خدا، اونا چطور بچه دار میشدن؟

ترجیح میداد بهش فکر نکنه و کمی به وضع خودش قبل از تور کردن یه پری زایا فکر کنه! قرار بود با انجام چه کاری خرجشو در بیاره تا زنده بمونه و بتونه ازدواج کنه؟ اون حتی ساده ترین کار پری ها رو بلد نبود...حتی نمیتونست مثل پری های عادی پرواز کنه...چقدر قرار بود زندگیش نکبت بار باشه؟ حتی اگه یه شغل پیدا میکرد به سرعت اخراج میشد...لعنت به این شانس...چرا پنج سال پیش که تازه تنها شده بود تبدیل به پری نشده بود؟ اون وقت احتمالا تا این زمان همه چیز و یاد میگرفت!

با قرار گرفتن دستی جلوی صورتش اخم هاش که حاصل تمرکزش بودن و از هم باز کرد و به جونمیون خیره شد...از قصر خارج شده بودن اما چانیول حتی متوجه نشده بود داره پشت جونمیون قدم برمیداره!

"میدونم که تغییر برات سخت خواهد بود...هیچ وقت توی همچین شرایطی نبودم اما حدس میزنم که عوض شدن همه چیزایی که میشناختی خوب نباشه...زیاد نگرانش نباش...من و ییشینگ قراره کمکت کنیم...لازم نیست مضطرب باشی"

تکون ارومی به سرش داد و بازدمشو با صدا بیرون فرستاد...فکر کردن زیاد قرار نبود به جوابی برسونش...حق با جونمیون بود...

"چرا بهم کمک میکنی؟"

جونمیون کمی از این سوال متعجب شد اما چانیول با اصرار میخواست که بدونه دلیل این همه مهربونی چیه؟

"خب، من از خانواده ی سلطنتی ام و این وظیفمه که به مردمم خدمت کنم و تو الان از مردم سرزمین منی...اما تو خاصی چانیول، میخوام اینو بدونی و خودتو دست کم نگیری...تو نباید به هرکسی اعتماد کنی...خصوصا، نه تو این شرایط!"

چانیول زیرلب هومی گفت و به راهش ادامه داد...با قد بلند و بال های بزرگش بین اون همه ادم کوچولو خاص بود و این به خاطر انسان بودنش بود...

"اینجاست...این شما و این مرکز دانش...قراره تا مدتی توی خوابگاه اینجا بمونی چانیول، برای خودت بهتره که به استادت نزدیک باشی...خوندن، نوشتن، ریاضیات، زیست شناسی، شیمی، تاریخ، جامعه شناسی...اینا فقط بخشی از درس هایی هستن که باید یاد بگیری"

از ثانیه ای که رو به روی ساختمون بلندی که شبیه یه معبد بود ایستاده بودن جونمیون شروع به صحبت کرده بود و فقط نام بردن اون درس ها باعث شد چانیول نفسشو آه مانند بیرون بده:

"این خود جهنمه! دوباره دبیرستان؟"

لب های اویزون چانیول با رسیدن ییشینگ به اون دو جمع شد...میتونست قسم بخوره برای لحظه ای برق عجیبی و توی چشم اون دو دیده بود اما اونا به سرعت نگاهشونو از هم گرفتن...ییشینگ قدمی به جلو برداشت و بعد از تعظیم کوتاهی رو به جونمیون با لبخند دست چانیول و بین دستاش فشرد:

"خوش اومدی"

جونمیون سرفه ی ارومی کرد تا توجه اون دو رو به خودش جلب کنه:

"من باید برم...به زودی بهتون سر میزنم"

بدون نگاه کردن به ییشینگ دستی به شونه ی چانیول زد و با لبخند اون دو رو ترک کرد...چانیول خیلی زیاد راجع به اون دو کنجکاو بود...تقریبا مطمئن بود به هم علاقه دارن اما همو نادیده میگرفتن و این کمی عجیب بود...به هرحال چانیول هنوز با اون دنیا و روابطشون اشنایی کافی نداشت پس ترجیح داد سکوت کنه...ییشینگ سکوت بینشون و با یه لبخند پر انرژی شکست:

"بهتره بریم داخل چون کارای زیادی برای انجام دادن هست...شاید بهتر باشه بدونی من استاد سخت گیری ام...قرار نیست به خاطر دوستی یا همچین چیزایی بهت رحم کنم"

و این بار صدای ناله ی اعتراض امیز چانیول به گوش ییشینگ هم رسید!

چانیول پسر باهوشی بود اما حتی باهوش ترین ادم هام از درس متنفرن وقتی براش هدفی ندارن...و این دقیقا وضعیت چانیول توی تمام سال های تحصیلش بود و به نظر نمیومد قرار باشه تغییر کنه...وقتی ییشینگ بخش های مختلف اون معبد که حالا شبیه دانشگاه بود و بهش نشون میداد و بعضی وقت ها اسم افراد و بهش میگفت با دقت بهش توجه نشون داد...کلاس ها، کتابخونه، سالن غذاخوری (بخش مورد علاقه چانیول) و بالاخره خوابگاه! راستش چانیول منتظر یه خوابگاه دانشجویی با چندتا هم اتاقی بود اما وضع از چیزی که تصور میکرد خیلی بهتر بود...حداقل هم اتاقی نداشت!

"ممنونم ییشینگ...من به خوبی اینجا استراحت میکنم تا از فردا درس و شروع کنیم"

چانیول با لبخند گفت و روز اول درسیشو به سادگی پیچوند! و ییشینگ فقط سر تکون داد اما قبل از اینکه چانیول یه نفس راحت بکشه انگشت اشارشو به حالت هشدار توی هوا تکون داد:

"از این به بعد من استادتم! درضمن بهتره قوانین و فراموش نکنی چانیول، مطمئنم دوست نداری پله هارو تمیز کنی"

چانیول با سرخوشی خندید:

"باشه استاد! فقط باید به موقع برای غذا اماده باشم، بعد از تاریکی بیرون از خوابگاه نباشم و بدون لباس توی محوطه راه نرم و با کسی صحبت نکنم به خاطر لهجه ی ضایعم! دیگه چی؟"

ییشینگ لبخند کجی زد:

"اینجا حق جفت گیری نداری"

چانیول سر تکون داد:

"نگران نباش...من هنوز کراش سابقمو فراموش نکردم...درضمن پیدا کردن یه پاپی کوچولوی خوشگل و مهربون که خوب حرف بزنه و بتونه منو به خودش علاقمند کنه به این سادگی نیست!"

چانیول تمام مشخصات کراش خیالیشو با چشمایی که ازشون قلب بیرون میریخت گفت و ییشینگ فقط سری تکون داد و رفت...و خوب باید احمق باشی تا باور کنی چانیول قراره به اون قوانین عمل کنه! حداقل بیرون رفتن بعد از تاریکی و نمیتونست رعایت کنه و به زودی این قانون و زیرپا میذاشت!

لبخند شیطنت امیزی زد و از جاش بلند شد...با اون لباس های ابریشمی زیادی توی چشم بود پس از کمدش که از قبل پر شده بود لباس جدید و معمولی تری دراورد...لباسی که تن همه ی دانشجو های اون مرکز دانش بود و مخلوط رنگ قرمز و سفیدش جذاب بود...لباس هاشو پوشید و از اونجایی که هنوز چند ساعتی تا غروب خورشید مونده بود به راحتی بیرون رفت...میخواست اطرافشو خوب ببینه و دنبال خرگوش های بال دار اکلیلی بگرده...از اونجایی که همه ی ساکنین اون دنیا پرواز کردن و راحت تر میدونستن روی زمین خالی بود و این حس راحتی به چانیول میداد...فقط مسیر و به خاطر سپرد و درحال زمزمه کردن یه اهنگ قدم زد...

به برج های اطرافش با دقت نگاه میکرد که به نظر خونه های رعیتی بودن...همه چیز به طرز عجیبی باشکوه بود و این چانیول و میترسوند که نکنه از خواب بیدار بشه؟ ناشناخته ها اونو به هیجان اورده بودن و نمیخواست به این زودی اون دنیای زیبا رو ترک کنه...به والدینش فکر کرد و به اینکه چقدر دلتنگ پدرش بود...چانیول بعد از پدرش انقدر تنها شده بود که باور کردنش سخت بود...همیشه افرادی اطرافش بودن اما کسی نمیتونست چاله ی عمیق توی قلبشو که ناشی از تنهاییش بود پرکنه و اون چاله هرروز عمیق تر میشد و بیشتر اذیتش میکرد...و چانیول فقط یادگرفته بود با لبخندش نشون بده چقدر خوشحال و قویه تا جایی که حتی خودش هم اون لبخند و باور کرده بود...شاید وقتش بود دیگه تنها نباشه و اون چاله رو پرکنه...شاید وقتش بود لبخندشو واقعی کنه تا نیاز به تلقین نباشه...با لذت چشم هاشو بست و با فکر به خوشحال بودن، خوشحال شد...

اما با حس چیزی که از روی پاهاش رد شد با وحشت چشم هاشو باز کرد و داد بلندی کشید...دنبال منبع گشت و وقتی یکی از همون خرگوشای اکلیلی بال دار و کمی اون طرف تر زیر درخت دید لبخند جایگزین وحشتش شد و اروم طوری که اون موجود و فراری نده سمتش رفت و روی دوزانو کنارش نشست...با کمی دقت متوجه شد، این همون خرگوش بود!

البته این احتمال وجود داشت که تمام خرگوش هاشون یه شکل باشن اما وقتی خرگوش نزدیک تر شد و روی زمین دراز کشید این احتمال به کل کنار گذاشته شد...چانیول با کمال میل شروع به نوازش کردن خرگوش کرد و با ذوق خندید:

"تو حتی از یه پاپی هم نرم تری"

میترسید به بال هاش دست بزنه چون اکثر موجودات بال دار از جمله خودش از این کار بدشون میومد پس به نوازش سر خرگوش ادامه داد...و چند دقیقه بعد حتی نفهمید خودش اون خرگوش و بغل کرده یا خرگوش اومده توی بغلش...فقط یه حس گرم و اشنا بهش میداد!

"جونمیون چطور میتونه از دندونای تیز تو بگه وقتی تو انقدر نرمی؟ مطمئنم یه بارم به نوع تو دست نزده خرگوشی...آه تو بهترینی!"

و با لذت اون خرگوش کوچیک و به سینش فشرد اما نه در حدی که باعث ازار خرگوش بشه...هرچند چانیول نمیدونست اون کالبد به هرحال برای اون خرگوش کوچیکه...انقدر که دیگه نمیتونه تحمل بیشتر از اون فشرده شدن و داشته باشه...بوسه ی کوچیکی به سر خرگوش زد و اونو روی زمین گذاشت...زیرلب خداحافظی کرد و با لبخند ازش دور شد...و تبدیل شدن خرگوش کوچیک به یه شیطان زیرک و ندید...شیطان با چشم های قرمز رنگش رفتن چانیول و تماشا کرد...بازی هنوز شروع نشده بود اما برای اولین بار هیجان زده بود...برای اون پسر تازه وارد!

***

ووت و کامنت فراموش نشه^^❤

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now