Part 21

2.2K 525 113
                                    


مدتی بود که زیر سایه ی درختی نشسته بود و غروب افتاب و تماشا میکرد، فاصله ی زیادی با مرکز دانش نداشت اما نمیخواست برگرده...اونا که یه شاهزاده رو تنبیه نمیکردن درسته؟! حتی اگه تنبیه هم میشد، اون لحظه براش مهم نبود...یه عالمه چیز و باید توی ذهنش حل میکرد و باهاشون کنار میومد...

پیش از همه ی این اتفاقات، چانیول یه ادم ساده بود! از سبک زندگی گرفته تا کوچیک ترین رفتارش همگی عادی بودن...شاید وقتی که نوجوون بود چندباری پیش خودش ارزوی ابرقدرت داشتن کرده بود اما ته دلش همیشه میدونست که عاشق معمولی بودنشه! معمولی بودن بی دردسر تر بود، اون حتی حرفه ی خاصی هم دنبال نمیکرد...میشه گفت که اصلا ارزویی نداشت! شاید تمام زندگیش میدونست که قراره همه چیز عوض بشه و بهتره که برنامه ریزی های الکی نکنه.

از همه ی این ها که بگذریم، مادرش یه پری بود! نه یه پری معمولی، شاهدخت پری ها بود و به دلایلی که براش نامشخص بودن به زمین ادما رفته بود و با پدرش ازدواج کرده بود...پدرش هویت مادرشو میدونست؟ میدونست که به زودی چانیول بال در میاره و مجبوره از اون سرزمین بره و تنهاش بزاره؟ میدونست و برای همین خودش زودتر تنهاش گذاشته بود؟ چرا هیچوقت هیچی بهش نگفته بود؟ شاید منتظر زمان بهتری بود؟! شاید فکر میکرد که قرار نیست صفات پری هارو توی خودش نشون بده؟

چانیول از دروغ متنفر بود، مثل هر موجود نرمال دیگه ای! سخت ترین زمان عمرش وقتی بود که مجبور میشد به بکهیون دروغ بگه تا بره پیش بکی! اما خودشو قانع میکرد که این دروغ به نفع همس! هم اون پرواز و یاد میگرفت و بکهیون دیگه سرزنش نمیشد و هم هویت بکی به عنوان یه جاسوس مخفی باقی میموند.

اما الان وقت فکر کردن به اونا نبود! چانیول فقط داشت دیوونه میشد چون از وقتی وارد اون سرزمین شده بود، همه یا بهش دروغ گفته بودن و یا حقیقت های مهم و پنهان کرده بودن که اینم برای چانیول دروغ محسوب میشد!

جونمیون تمام این مدت حقیقت و میدونست و بهش نگفته بود و شرط میبست که دستش با ییشینگ توی یه کاسه بود! پادشاه بارها کنارش قدم زده بود و باهاش صحبت کرده بود اما نه بهش گفته بود که پدربزرگشه و نه گفته بود که شاهه! بکی با صداقت بهش گفته بود یه جاسوسه تا مجبور نباشه چیز دیگه ای بگه، نه حتی چیزی به مهمی اینکه نامزد داشت! این وسط انگار فقط بکهیون بود که دروغی بهش نمیگفت و یا چیزی رو پنهان نمیکرد...شایدم فقط هنوز لو نرفته بود!؟ توی اون شرایط چانیول واقعا بدبین شده بود و حتی فکر به اعتماد کردن به بقیه تن و بدنشو میلرزوند!

"تو بیش از حد قانون شکنی میکنی مرد جوون"

نگاهشو از اسمون تاریک شب گرفت و توجهشو به پری سالخورده ای که کنارش مینشست داد...خارج از قصر بیشتر شبیه پدربزرگ ها بود و این موضوع باعث شد لبخند روی لب چانیول بشینه.

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now