Part 12

2K 586 74
                                    

بعد از یک ساعت پرسه زدن اطراف جنگل بالاخره راضی شده بود که برگرده به خونه ی فعلیش...میدونست که احتمالا بکهیون نگرانش شده اما زیاد اهمیت نمیداد...بالاخره از دلش در می اورد! اسیر و زندانی که نبود؟ میخواست ازادانه قدم بزنه.

به محض رسیدن به مرکز دانش بکهیون و دید که به سمتش پرواز میکرد و وقتی توی بغلش فرو رفت به سختی تونست خودشو کنترل کنه و نیوفته...

"نگرانت بودم، کجا رفته بودی؟"

بکهیون از اغوشش بیرون رفت و با نگرانی بدنشو به دنبال یه اسیب کوچیک بررسی کرد...

"متاسفم که بدون گفتن رفتم...میدونستم که نمیزاری برم"

بکهیون لبخند کوچیکی روی لب هاش نشوند و دست های چانیول و توی دستش گرفت:

"اینطور نیست چانیول...اگه واقعا انقدر میخواستی بری بیرون میتونستم همراهت بیام...نباید بهم دروغ میگفتی که گرسنه ای تا تنهات بزارم و بتونی فرار کنی...میدونی چقدر نگرانت شدم؟"

وقتی چانیول جوابی نداد دست هاشو به ارومی فشرد تا نگاه پشیمونشو از زمین بگیره و باهاش تماس چشمی برقرار کنه.

"من به هیچکس نگفتم که ناپدید شدی پس نگران نباش، حتما خیلی گرسنه ای...برات غذا گرفتم"

چانیول لبخند زد:

"ممنون که به کسی نگفتی...اونا خیلی زیاد واکنش نشون میدن"

بدون رها کردن دست پری بزرگ تر به سمت اتاقش رفت و جواب داد:

"درواقع به خودم لطف کردم نه به تو...اگه میفهمیدن از دستم فرار کردی سرزنشم میکردن! راستش حس بدی راجع به این موضوع داشتم، اگه اتفاقی برات میوفتاد من مقصر بودم"

جلوی اتاقش که رسیدن مچ بکهیون و کشید تا پری ریزنقش سمتش برگرده و بعد با اطمینان جواب داد:

"هر اتفاقی که برای من بیوفته، تقصیر تو نیست...تو یه پری فوق العاده ای که کمکم میکنی با زندگی جدیدم کنار بیام و به لطف تو حتی توی حرف زدن و خوندن و نوشتن هم بهتر شدم...اما تو محافظ من نیستی پس کسی حق نداره تورو برای یه زخم کوچیک یا گم شدنم سرزنش کنه"

"استاد مثل تو فکر نمیکنه...درواقع همه خیلی به تو اهمیت میدن و این باعث میشه یکم حسودی کنم"

با دست ازادش خیلی اروم بینی بکهیون و کشید:

"حسودی نکن، هیچکس واقعا به من اهمیت نمیده...همش به خاطر وضعیت عجیب غریبمه که بهم توجه میکنن"

بکهیون بینیشو چین داد و با لحنی که چانیول براش ضعف میکرد جواب داد:

"من بهت اهمیت میدم!"

چانیول واقعا دوست داشت اون پری کوچولو رو تو بغلش فشار بده اما این احتمالا برای بکهیون خوشایند نبود پس فقط یکم لپشو کشید و این حتی برای بکهیون ناخوشایند تر بود چون داد زد:

"هی! نکن!!!"

و چانیول فقط خندید و توی اتاقش رفت...روی تخت نشست و منتظر موند تا بکهیون غذاشو براش بیاره و مثل چند روز گذشته توی دهنش بزاره اما برخلاف تصورش اون فقط رو به روش نشست!

"نمیخوای غذاتو بخوری؟"

چانیول با لحن خودش جوابشو داد:

"نمیخوای غذامو بهم بدی؟"

بکهیون به ارومی به بازوی چانیول کوبید و سرش غر زد:

"تو اونقدر سالمی که میتونی منو گول بزنی و فرار کنی...پس خودتم میتونی غذاتو بخوری!"

حق با بکهیون بود و حتی لب های اویزون چانیول هم نظرشو عوض نکرد! چند دقیقه بعد وقتی که چانیول غذا خوردن و تموم کرده بود، بکهیون کتاب هاشو اورده بود تا تدریس و شروع کنه...قبل از اینکه شروع به خوندن خط اول کنه چانیول یه دفعه اعلام کرد:

"من میخوام فرداهم برم بیرون"

نگاه بکهیون بالا اومد و لبخند زد:

"مشکلی نیست چانیول...میتونیم باهم بریم تا تو بتونی بیشتر با شهر اشنا بشی"

اون لحظه، چانیول واقعا حس ادمایی رو داشت که هم زمان با دو نفر رابطه دارن و برای بیرون رفتن با یکیشون مجبورن به اون یکی دروغ بگن! و صادقانه، اصلا حس خوبی نداشت...

"راستش، میخوام تنها برم...فکر میکنم به یکم تنها بودن نیاز دارم"

دروغگو!
توی ذهنش به خودش فحش داد که مجبور بود به بکهیون دروغ بگه اما نمیتونست به اعتماد بکی خیانت کنه...

به نظر میومد بکهیون از این حرف چانیول ناراحت شده بود و این موضوع توی کل صورتش نوشته شده بود.

"اوه...اگه اینطور میخوای باشه اما، قول بده که گم نمیشی"

چانیول با اطمینان سر تکون داد، بیشتر از خودش به بکی اعتماد داشت که اجازه نمیداد گم بشه!

"خوشحالم که دیگه سعی نمیکنی گولم بزنی که بتونی بری بیرون چانیول...من نمیخوام کسی باشم که ازش فرار میکنی، ما قرار بود بهترین تیم برای فرار باشیم...باهم! پس ازت میخوام دیگه از من فرار نکنی"

این جملات بکهیون حتی حس بدتری به چانیول میداد...اون رسما داشت بکهیون و گول میزد! اما به جای تمام حس بدی که توی قلبش داشت لبخند زد...میخواست پرواز کردن و یاد بگیره و این بار حتی اگه صدمه میدید کسی بکهیون و سرزنش نمیکرد و این خوب بود!

***

با اینکه نزدیک محل قرارش با بکی بود ولی هنوزم حس بدی داشت...نباید به بکهیون دروغ میگفت...بکهیون چند دقیقه ی پیش بدرقه ش کرده بود و ازش خواسته بود صدمه نبینه...و چانیول اینو حس میکرد که اون هنوزم منتظره ازش بخواد که باهم برن و قبول کنه! و این موضوع واقعا بهش عذاب وجدان میداد...به عنوان جبران، حتما روز بعد با بکهیون بیرون میرفت!

وقتی به جایی که بکی گفته بود رسید از تعجب دهنش باز مونده بود و مطمئن بود که نفس نمیکشه!

"دیر کردی!"

بکی رو به چهره ی متحیر چانیول گفت و چانیول بالاخره نفس کشید...با لباس های قرمز براقی که با رنگ چشم هاش همخونی داشتن رو به روش ایستاده بود و چانیول میتونست به جرات بگه که اون شیطان کوچولو توی هر لباسی جذاب و نفس گیره!

"تو لباساتو عوض کردی!"

با همون حجم از تحیر گفت و بکی فقط سر تکون داد:

"سعی کردم از نصیحتت استفاده کنم و فهمیدم قرمز هم بهم میاد...اگه راحت نیستی میتونم همون قبلی هارو بپوشم؟"

چانیول بزاقشو بلعید و نگاهشو یه بار دیگه روی لباس های جرید بکی چرخوند...به طرز لعنتی جذاب بود!

"نه همین خوبه...تازه، اگه بخوای بری خونت و لباساتو عوض کنی دیر میشه و از تمرینمون عقب میمونیم"

"میتونم همینجا عوضشون کنم!؟"

با این حرف، چشم های چانیول درشت شدن...میخواست همونجا لباس هاشو عوض کنه؟ جلوی چانیول؟؟

"چ..چی؟ اینجا؟ نه! تو نمیتونی جلوی من لباس هاتو عوض کنی و منم قول نمیدم چشم هامو ببندم!"

در جواب چانیول بکی تکخند زد و با قدم های اروم بهش نزدیک شد، دستی به موهاش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:

"من میتونم تغییر شکل بدم چانیول...یادته؟ من یه شیطانم! قرار نیست جلوت لخت بشم"

نفس های گرم بکی که با گوشش برخورد میکردن به اندازه ی کافی نفسشو توی سینش حبس کرده بودن و واقعا نیاز به اون لحن جذاب نبود! اگه بکی زود عقب نمیرفت چانیول حتی نمیتونست تضمین کنه که چند دقیقه ی اینده چطور میگذره!

وقتی بکی عقب رفت چانیول تونست یه نفس راحت بکشه که از دید اون شیطان زیرک دور نموند...زندگی برای چانیول خیلی سخت میشد اگه بکهیون به خوردنی بودن و بکی به نفس گیر بودن ادامه میدادن!

"هاهاها...نمیدونستم که لباستم میتونی تغییر بدی...باحاله! مثل میستیک!"

ناخوداگاه به یکی از شخصیت های فیلم مردان ایکس اشاره کرد و هنوز یه ثانیه نگذشته بود که پشیمون شد...اگه بکی هم مثل بکهیون کنجکاو میشد لحظات سختی برای توضیح دادنش براش رقم میخورد!

"نمیدونم داری راجع به چی صحبت میکنی و برامم مهم نیست...وقت تمرینه!"

چه خوب که بکی زیاد به کنجکاوی اهمیت نمیداد...این حتی جذاب ترش میکرد و چانیول میخواست سرشو بکوبه به درخت کنارش اما از این کار خودداری کرد...

"بال هاتو باز کن چانیول"

چانیول به سختی بال هاشو باز کرد...حتی نمیدونست چطور داره این کارو میکنه اما به سختی انجامش داد!

"بال هات خشک شده؟ کامل بازشون کن!"

بکهیون با اخم دستور داد و چانیول تمام تمرکزشو برای این کار گذاشته بود اما نمیتونست...

"نمیشه! بال هام یه مشکلی دارن"

بکی نیشخند زد:

"نمیشه؟ منظورت اینه که...تو نمیتونی؟"

لحنش کمی تحقیر امیز بود و این چانیول و عصبی میکرد پس جوابی نداد.

"دستاتو ببر بالا"

بکی دوباره دستور داد و چانیول اطاعت کرد...

"حالا برام توضیح بده چطوری دستاتو بردی بالا؟"

سوال بکی برای چانیول کمی گنگ بود...یعنی چی؟

"فقط بردمش بالا...یعنی چی چطوری بردمش بالا؟"

نگاه بی حوصله ی بکی روی چانیول بود...چند قدم بهش نزدیک شد و دست هاشو گرفت:

"دقیقا! فقط بردیش بالا چون یه بخش از بدنته و روش کنترل داری...بال هات هم درست مثل دست هات عضو بدنتن و من نمیتونم برات توضیح بدم چطور تکونشون بدی...باید مثل دست و پات کنترلش کنی"

عقب رفت و منتظر به چانیول خیره شد اما وقتی حرکت خاصی ازش ندید ناامید فقط سر تکون داد:

"تو هنوز قبولش نکردی چانیول...هروقت اینو باور کردی که اونا بال های تو هستن میتونی کنترلشون کنی"

چانیول بازم جوابی نداد و بکی به فکر یه روش کاربردی تر افتاد! نیشخند زد و جلو رفت تا وقتی که فاصله ای بینشون باقی نموند و دست هاشو دور کمر پری قد بلند حلقه کرد...نفس چانیول از اون همه نزدیکی بند اومد...اون شیطان واقعا چه قصدی داشت؟ اموزش پرواز یا اغوا کردن؟ چون توی دومی موفق تر بود! اما قبل از اینکه بتونه تیکه ای در این مورد بندازه چشم هاش درشت شد و از ترس داد زد!

بکی داشت پرواز میکرد و چانیول روهم همراه خودش بالا میبرد...و با اینکه چانیول کاملا خودشو بهش چسبونده بود و با تمام قدرت بغلش کرده بود اما هنوزم احساس امنیت نمیکرد! صادقانه اون حتی فکرشم نمیکرد بکی توانایی بلند کردنش از سطح زمین و داشته باشه چه برسه به بردنش به این ارتفاع!

"چرا داری میری بالا؟ برم گردون روی زمین! این ترسناکه...خیلی ترسناکه!!! وایسااا"

به محض اینکه این جملات همراه داد و فریاد های ترسیده ی چانیول گفته شد بکی متوقف شد و هردوشون توی ارتفاعی که خدا میدونست چقدر بود معلق شدن...حرکات اروم بال های بکی اجازه نمیداد سقوط کنن اما باعث بیشتر ارتفاع گرفتنشون هم نمیشد...

"ممنون! اوه خدای من این...این..."

چانیول کمی اروم شده بود اما هنوزم نمیتونست درست صحبت کنه و جمله شو کامل کنه...

"ترسناکه؟"

چانیول نگاهشو از پایین گرفت و به چشم های بکی خیره شد:

"قشنگه!"

اونا سخت توی اغوش هم بودن و چانیول واقعا نمیتونست به لحظه ای قشنگ تر از این فکر کنه...خیلی عاشقانه و دوست داشتنی بود! اونا بین ابرا بودن و چانیول این حس قشنگ و مدیون بکی بود...

از طرف دیگه، بکی زیاد از نگاه شیفته ای که روش بود خوشش نمیومد...ابرویی بالا انداخت:

"همون ترسناک و ترجیح میدم!"

چانیول با تعجب بهش نگاه کرد و بعدش تنها چیزی که فهمید رها شدنش توی اسمون بود...بکی هولش داده بود و چانیول داشت سقوط میکرد!

اگه فکر مردن توی ذهنش نبود احتمالا جزو باحال ترین لحظات زندگیش ازش یاد میکرد اما...چانیول بلد نبود پرواز کنه و واقعا داشت سقوط میکرد و تنها کاری که ازش برمیومد فریاد زدن بود!

"داری حوصلمو سر میبری چانیول! از غریزه ی لعنتیت استفاده کن و بال هاتو تکون بده!"

صدای بکی به سختی از بین باد عبور کرد و به گوشش رسید...با یه فاصله ی امن کنارش درحال فرود اومدن بود و سقوط چانیول و تماشا میکرد!
وقتی دید چانیول همچنان فقط درحال فریاد کشیدنه ادامه داد:

"فقط باید قبولش کنی! تو میتونی پرواز کنی پس فقط باورش کن!"

توی یه لحظه ی کوتاه، چانیول به چیزهای زیادی فکر کرد...اگه نمیتونست پرواز کنه بکی ازش محافظت میکرد؟ با سرعتی که گرفته بود اصلا میتونست جلوی برخورد سختش با زمین و بگیره؟ اگه میمرد چه چیزهایی و از دست میداد؟ اصلا چیزی برای از دست دادن داشت؟ توی یه لحظه لبخند بکهیون و پوزخند بکی جلوی چشمش اومد...اون دوتا دوست خوب داشت که نمیخواست به این زودی از دستشون بده!

بکهیون ازش ناامید شده بود و دیگه نمیخواست بهش پرواز کردن یاد بده...و چانیول، نمیخواست بکی رو هم ناامید کنه!

با نزدیک شدنشون به سطح زمین و البته درخت های بلند صدای بکی به گوشش رسید:

"اوه! داره خطرناک میشه!"

چشم هاشو بست و پیش خودش اعتراف کرد...

باورت دارم...باورت دارم لعنتی!

منتظر یه برخورد سخت با زمین بود اما همچین اتفاقی نیوفتاد و وقتی چشم هاشو باز کرد حدود پنج متریِ زمین معلق شده بود...بال هاش به ارومی حرکت میکردن و اجازه نمیدادن سقوط کنه!

"من...من تونستم!"

بکی بهش نزدیک شد و با پوزخند معروفش بهش خیره شد:

"میدونستم که میتونی!"

چانیول خندید و خواست چیزی بگه اما تعادلشو از دست داد و دوباره سقوط کرد...خوشبختانه بکی بهش نزدیک بود و قبل از اینکه پاهاش زمین و لمس کنه نگهش داشت!

"اینطور که پیداست نمیتونی همزمان دوتا کار و باهم انجام بدی...یه لطفی به هردومون بکن و از این به بعد وقتی داری پرواز میکنی صحبت نکن!"

چانیول با لبخند سر تکون داد و بعد از فرود ارومش روی زمین که به لطف بکی ممکن شده بود بال هاشو تکون داد و پرواز کرد...نه خیلی بلند و نه با فاصله ی زیاد از بکی اما...برای شروع بد نبود!

***

ووت یادتون نره❤

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now