Part 9

2.1K 541 83
                                    


"امیدوارم دیگه تکرار نشه چانیول"

ییشینگ در اخرین لحظه قبل از اینکه چانیول از در خارج بشه تاکید کرد و چانیول نفسشو کلافه بیرون داد...نمیدونست برای چه مدت اما ییشینگ به خاطر گم شدنش حسابی از خجالتش در اومده بود و بارها تکرار کرده بود که این اشتباه نباید تکرار بشه!

چانیول اون همه سختگیری و درک نمیکرد...درسته که دو قلمرو در استانه ی جنگ بودن و حتی چانیول یه شیطان و دیده بود (که البته کسی نمیدونست و هیچکس هم نباید میفهمید) اما اتفاق خاصی نیوفتاده بود!! شیاطین خیلی بهتر از چیزی بودن که پری ها تصور میکردن!

با خروج از دفتر ییشینگ بکهیون که تمام این مدت منتظرش بود تکیه شو از دیوار گرفت و قدمی به سمتش رفت:

"توبیخت کرد؟ تنبیه شدی؟"

سرشو به علامت منفی تکون داد:

"نه، اون فقط غر زد! مشکل اصلی اونه"

بکهیون به جایی که چانیول اشاره کرده بود نگاه کرد و به پری زایای عصبانی رسید که با لباس های گرون قیمتش بین اون جمعیت میدرخشید! بدون شک اون پری از خانواده سلطنتی بود!

"یه توضیح خوب و قانع کننده میخوام"

جونمیون به محض رسیدن به اون دو، بدون توجه به بکهیون خطاب به چانیول گفت و پسر بیچاره فقط آه کشید!

"بکهیون میخواست بهم پرواز کردن و یاد بده اما به مشکل خوردیم و من گم شدم...فقط دوساعت بود و لازم نیست انقدر بزرگش کنید!"

نگاه جونمیون به پری زایایی که کنار چانیول ایستاده بود افتاد...نگاه خیره ش روی جونمیون کمی ازار دهنده بود اما برای جونمیون دلیل اون نگاه کاملا واضح بود...حسادت! مطمئنا اون یه پری زایا بود که نسبت به چانیول بی تمایل نبود...جونمیون به سرعت نتیجه گیری کرد!

"تو بکهیونی؟"

بکهیون برای احترام کمی سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:

"بله"

جونمیون سر تکون داد:

"میدونی که چه اشتباه بزرگی کردی که اجازه دادی چانیول گم بشه؟ بچه نیستی پس باید شرایط و بدونی"

قبل از اینکه چیزی بگه چانیول جلوی جونمیون ایستاد و بکهیون و پشت خودش کشید:

"تقصیر بکهیون نیست! اگه قراره کسی سرزنش بشه اون شخص منم!"

اینکه چانیول از کسی دفاع میکرد برای جونمیون جدید بود و اینکه بکهیون یه پری زایا بود مسائل و پیچیده تر میکرد...نفس عمیقی کشید و با لحن پر از جدیت همیشگیش زمزمه کرد:

"باشه پس، تورو سرزنش میکنم...اون میتونه بره، دنبالم بیا"

چانیول واقعا از طرز برخورد جونمیون با بکهیون شاکی بود اما قبل از اینکه چیزی بگه بکهیون جلوشو گرفت:

"تو الان مقصری پس پرونده تو از چیزی که هست به خاطر من سنگین تر نکن"

فقط سر تکون داد و پشت سر جونمیون تا اتاقش رفت...

"من منتظرم"

جونمیون دست به سینه رو به روی چانیول که با خیال راحت روی تختش نشسته بود ایستاده بود...

"منتظر چی؟"

چانیول پرسید...این خنگ بودن چانیول گاهی واقعا برای جونمیون ازار دهنده بود!

"بهم بگو دقیقا چه اتفاقی افتاد!"

چانیول زیادی ساده و خوش باور بود اگه فکر میکرد به همین زودی نصیحت ها و سرزنش ها تموم میشن! با کلافگی موهاشو بهم ریخت:

"طبق معمول خوردم زمین چون نمیتونم بال هامو کنترل کنم...بکهیون میخواست بهم پرواز کردن و یاد بده تا دیگه نیوفتم...من ترسیدم پس فرار کردم و بعد..."

ساکت شد...نمیتونست چیزی از بکی بگه!

"و بعد؟"

جونمیون که سکوتشو دید پرسید...چانیول به سرعت سر تکون داد و ادامه داد:

"بعد گم شدم اما راهمو به سختی پیدا کردم و برگشتم"

جونمیون کنار چانیول نشست و دستشو گرفت:

"چانیول، تو باید بیشتر از اینا مراقب خودت باشی...تو اینجا تازه واردی و از خطراتی که تهدیدت میکنن بی خبری...میدونم فکر میکنی زیادی سخت گیرم اما این برات بهتره پس منو مقصر ندون!"

چانیول فقط سر تکون داد...اون جونمیون و مقصر نمیدونست فقط از اون همه تحت کنترل و محافظه کار بودن خوشش نمیومد...چانیول یه پسر مستقل بود و حتی اگه اوایل از اون استقلال خوشش نمیومد به هرحال چاره ی دیگه ای نداشت چون تنها بود و کسی و برای تکیه کردن توی شرایط سختش نداشت!

و حالا یه دفعه اون همه توجه که چندان صادقانه به نظر نمیرسیدن حس خوبی بهش نمیداد...هیچ کدوم از اونا برای مدت زیادی چانیول و نمیشناختن پس نگرانیشون دوستانه نبود...فقط انگار مثل اون دادستان پیر فکر میکردن اون با شیاطین همدسته!

در واقع اون توی این سرزمین جدید فقط یک بار نگرانی صادقانه رو حس کرده بود و اون نگرانی از طرف بکی بود! اون واقعا نگران به نظر میرسید وقتی بهش گفته بود تنها به نظر میرسه!

همین باعث میشد حس بدی که اکثر پری ها نسبت به شیاطین داشتن و نداشته باشه! این درست بود که بکهیون هم نگرانش بود اما اون میتونست به خاطر حس گناه بابت گم کردن چانیول یا حتی ترس از تنبیه شدن باشه!

اما بکی، هیچ دلیلی برای نگران شدن نداشت...اون یه جاسوس بود پس نباید اهمیت میداد اما نگرانش شده بود...نه برای گم شدنش، برای چیزی که بقیه متوجهش نشده بودن...تنها بودنش!!

"راستی، رابطه ی تو و بکهیون چطوریه؟"

جونمیون وقتی سکوت بینشون طولانی شد یه دفعه پرسید و چانیول و شوکه کرد...اما خودشو نباخت و پوزخند زد:

"هنوز به مرحله ی تو و استاد نرسیدیم!"

جونمیون به سرعت دستشو جلوی دهن چانیول گذاشت:

"فکر میکنم بهت گفته بودم نباید راجع بهش صحبت کنی...فقط فراموشش کن"

چانیول بلند خندید و جونمیون و عصبی کرد...چرا این پسر هیچی نمیفهمید؟

"چطوری فراموشش کنم وقتی همچین واکنش خوبی ازت میگیرم؟ تو خیلی بامزه میشی وقتی از استاد صحبت میکنم!"

دست هاشو دو طرف صورت جونمیون گذاشت و به طرف بالا فشار داد و باعث شد لپ های براقش که کمی رنگ گرفته بودن بیشتر به چشم بیان...جونمیون سریع دست های چانیول و کنار زد و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و چانیول و نکشه...اون که نمیخواست شاهشو ناامید کنه؟!

"تو فقط همه چیز و به شوخی میگیری چون از خطرات واقعی بی خبری چانیول...الان یکی از خطراتی که تهدیدت میکنه پری های زایا هستن...تو خوش چهره و خوش اندامی و این باعث میشه توجهات زیادی به سمتت جلب بشه...ازت میخوام مراقب باشی"

چانیول سر تکون داد:

"درسته...برای پری های جذابی مثل من خطرات زیادی در کمینه...اما بهت گفته بودم استاد هم خیلی جذابه؟"

جونمیون اخم کرد:

"منظورت چیه؟"

چانیول مثل یه پری بی گناه و مظلوم شونه بالا انداخت:

"هیچی فقط میخواستم بگم این خطرات برای اونم وجود داره...یکی از اون خطرات اون استاد خوشگله س...اسمشو نمیدونم اما یه خانوم خیلی خوش قلب و بانمکه...زیست شناسی تدریس میکنه و هنوز نتونستم شاگردش بشم اما به طور واضحی، از استاد خوشش میاد"

کلمه به کلمه حرفاشو پشت هم ردیف کرد و بخش های تعریف از استاد زیست شناسی و با اب و تاب بیشتری گفت و از تاثیر هر حرفش روی صورت جونمیون لذت برد...شاید بلند نمیگفت که عاشق ییشینگه اما اون چهره ی حسود، فریادش میزد!

"میدونی؟ استاد هم یه پریه و مثل بقیه پری ها حق داره ازدواج کنه و بچه دار بشه... و اگه خیلی اتفاقی اون استاد زیست شناسی خوشگل و بانمک اخراج بشه توی کل این مرکز داد میزنم که تو عاشق استاد ییشینگی!"

جونمیون با چشم های درشت و ناباورش به چانیول زل زد...اول بابت اینکه ذهنشو راجع به اخراج کردن اون استاد خونده بود و بعد بابت اینکه به اعلام عمومی کردن عشق اون بین همه فکر میکرد! اون جدا بدبخت بود که گذاشته بود چانیول از حسش باخبر بشه...!

"میبینی؟ این که هیچ حرفی نمیزنی باعث میشه فکر کنم هیچ حسی به استاد خوش تیپ و جذابم نداری"

به محض اینکه حس کرد ممکنه جونمیون حرفی بزنه اینو گفت و باعث شد دهن نیمه باز جونمیون بسته بشه!

چانیول به ارومی خندید...همه ی موجودات عاشق شبیه به هم بودن...فرقی نمیکرد ادم باشن، پری باشن یا شیطان...پای عشق که وسط میومد همشون یه مشت موجود کور و حسود بودن!

"راستی، اگه جای تو بودم بیشتر نگران بکهیون میشدم! درواقع من سعی دارم توجهشو جلب کنم نه اون"

جونمیون فقط به چانیول خیره شد...اون پسر کاری کرده بود که نتونه صحبت کنه! انگار اون بیشتر از یه صورت خوشگل و خوش خنده بود و یه کم زرنگی و هوش هم توی وجودش داشت که واقعا بعید بود!

چانیول دوست داشت به دست انداختن جونمیون ادامه بده اما سوال های زیادی داشت پس بیخیال اذیت کردنش شد و به جاش اولین سوالشو پرسید:

"شیاطین چه جور موجوداتین؟ از اونجایی که همتون نگران بودین یکیشون منو ببینه یا بخوره کنجکاو شدم!!"

اخم کمرنگی بین ابروهای جونمیون نشست:

"شیاطین قرار نیست تورو بخورن چانیول! اونا فرق زیادی با ما ندارن فقط، دشمنن...همین الان هم گم شدن تو باعث شده بعضی ها فکر کنن با دشمنمون در ارتباطی و این جرم سنگینیه"

چانیول به ارومی لبشو گزید چون اون واقعا با دشمنشون ارتباط برقرار کرده بود! اما اون که اسرار کشوری و به اشتراک نزاشته بود! و حتی با اینکه بکی یه جاسوس بود، چانیول هنوزم معتقد بود چیز خاصی راجع بهش نیست که بشه جاسوسیشو کرد!

"من از سیاست خوشم نمیاد اما واقعا کنجکاو شدم...چرا پری ها و شیاطین باهم دشمنن؟ اونطوری که تو میگی فرق زیادی باهم ندارید"

این سوال سختی بود و قدمت تاریخی داشت...

"هیچکس دقیق اینو نمیدونه چانیول...فقط، از سال ها پیش وضع همین بوده...پری ها و شیاطین از هم متنفرن و سال ها باهم جنگیدن...هیچ مدرک تاریخی وجود نداره که بهمون بگه چرا این جنگ و دشمنی شروع شده"

چانیول با دقت به حرف هاش گوش داد و هر لحظه که بیشتر بهش فکر میکرد احمقانه تر به نظر میرسید...

"این مسخره ترین چیزیه که تاحالا شنیدم...برای دلیلی که حتی نمیدونید چیه میجنگید؟"

با شنیدن این حرف لبخند زد...حالا شباهت و حس میکرد!

"حق با توعه چانیول...دو قلمرو فقط میخوان همو نابود کنن...زمان هایی مثل الان بوده که اتش بس اعلام شده...پادشاه ماهم جنگ و نمیخواد اما باید برای جنگی که ممکنه اونا شروع کنن اماده باشیم"

چانیول فقط خداروشکر کرد که اونا چیزی از انرژی هسته ای نمیدونن...اگه میدونستن احتمالا دنیاشون زیر و رو میشد و نه پری میموند و نه شیطانی!

به هرحال اون هنوز معتقد بود سیاست مسخره ترین چیز دنیاست و اصلا دوست نداشت بهش فکر کنه...و خطراتی که جونمیون راجع بهشون حرف میزد، هرلحظه خنده دار تر به نظر میرسیدن!

***

با نگاهش خانومی که چانیول اسمشو نمیدونست و دنبال میکرد...خوشگل و بانمک بود و این باعث میشد واقعا به اخراج کردنش از مرکز دانش فکر کنه...فقط کافی بود به پدرش بگه!

"به چی نگاه میکنید؟"

صدای ییشینگ از پشت سرش باعث شد از جاش بپره و نگاهشو از اون خانوم بگیره...

"من و ترسوندی!"

ییشینگ به احترام سرشو پایین انداخت:

"متاسفم سرورم...فقط به نظر میرسید عمیق درحال فکر کردنید"

مثل همیشه اون دو از نگاه کردن به همدیگه به صورت مستقیم طفره میرفتن...

"چیز مهمی نبود...فقط به حرفای چانیول فکر میکردم"

باید بابت حرفاش چانیول و میکشت اما این رفتار و افکار اصلا در شان جونمیون نبودن...به خاطر خدا، چرا انقدر حساس شده بود؟

"حرفی زده که باعث شده ناراحت بشید؟"

دوست داشت بهش بگه عامل ناراحتیش جذابیت لعنتی خودشه و یا به جای این حرفای بی سر و ته فقط پری رو به روشو ببوسه اما مثل همیشه، وظایفش دست و پاشو بسته بودن!

"نه...میشه بریم دفتر تو؟ باید صحبت کنیم"

جونمیون با یه لبخند کوچیک گفت و ییشینگ به طرف دفترش راهنماییش کرد...

"چون شنیدم چانیول گم شده اومدم...میخوام مطمئن بشم این اتفاق دوباره نمیوفته"

به محض وارد شدن به دفتر ییشینگ، گفت و روی صندلی نشست...

"از این به بعد بیشتر توجه میکنم...متاسفم! نمیخواستم نگرانتون کنم...واقعا فکر نمیکردم چیز خیلی مهمی باشه"

ییشینگ رو به روی جونمیون نشست و جواب داد...

"البته که مهمه...خیلی مهم تر از چیزی که فکرشو میکنی!"

چهره ی گیج ییشینگ و دید و مردد سر تکون داد:

"یه چیزی هست که تو نمیدونی ییشینگ...و نباید بعد از فهمیدنش به پدرم چیزی راجع بهش بگی چون اینطوری، چانیول بیشتر توی خطر میوفته"

نفس عمیقی کشید...اون اماده بود که ییشینگ و با خبر کنه چون به هیچکس توی اون سرزمین به اندازه ی ییشینگ اعتماد نداشت! مهم نبود که اون درواقع دست راست پدرش بود و پدرش اخرین کسی بود که باید این موضوع و میفهمید...!

"چانیول، از خانواده ی سلطنتیه"

چشم های ییشینگ با تعجب گرد شدن و بعد، جونمیون ادامه داد:

"اون نوه ی پادشاهه...و پسر شاهدخت خائن"

سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:

"چانیول احتمالا...پادشاه بعدی قلمرو پری هاست!"

***

ووت یادتون نره^^❤
#آرتی 🌿

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Kde žijí příběhy. Začni objevovat