Part 14

2K 536 54
                                    

بعد از چند ساعت پرواز و تلاش سخت برای متعادل نگه داشتن خودش، بالاخره بکی بهش اجازه ی استراحت کردن داده بود...تقریبا روز خوبی بود، قبل از اومدن پیش بکی، مجبور نشده بود به بکهیون توضیح بده که کجا داره میره چون ندیده بودش و بکی به جز یه جمله ی ساده راجع به غیبت دیروزش چیز دیگه ای نگفته بود که اذیتش کنه!

چانیول واقعا بعد از شنیدن "قرارت چطور بود؟" نمیدونست باید چه جوابی بده پس دهنشو مثل ماهی باز و بسته کرد و بعد بیخیال جواب دادن شد...اون قبلا گفته بود که قراری در کار نیست و اگه بازم روی این موضوع اصرار میکرد و حساس میشد، فقط شک بکی رو به یقین تبدیل میکرد!

لازم به ذکره که اونا محل تمرینشون و عوض کرده بودن...به گفته ی بکی، پرواز بین یه عالمه درخت واقعا خطرناک بود چون یه برخورد کوچیک با بالشون باعث اسیب های جدی میشد...

و دره ای که وسطش قرار داشتن، خیلی دوست داشتنی بود...طرفی از دره با چشمه ای پوشیده شده بود و طرف دیگه یه غار ایجاد شده بود که چانیول واقعا دوست داشت داخلش سرک بکشه اما جرات نمیکرد به بکی چیزی راجع بهش بگه...اون واقعا یه معلم سختگیر بود!

"استراحت کافیه"

بکی بلند اعلام کرد و غرغرهای چانیول و نادیده گرفت...پرواز کرد و چند متری بالا رفت...منتظر موند تا چانیول بهش برسه و بعد درس جدیدشو شروع کرد:

"باید یاد بگیری چطور تمرکز کنی"

از اونجایی که چانیول وقتی پرواز میکرد حرف نمیزد فقط با چهره ای پر از سوال بهش خیره شد و بکی ادامه داد:

"ازت میخوام حرف بزنی و همچنان پرواز کنی"

چانیول به سختی یه جمله ی کوتاه گفت و کمی پایین رفت و بعد دوباره بال زد تا به جای قبلش برگرده:

"چی باید بگم؟"

بکی شونه ی بی اهمیتی بالا انداخت:

"هرچیزی، حتی میتونی اواز بخونی...البته قول نمیدم که بهت نخندم!"

اواز خوندن ایده ی خوبی بود اما بخش دوم جمله ی بکی باعث شد پری تازه کار اخم کنه...محال بود بخونه و موجب خنده ی بکی بشه...حداقل اگه یه خنده ی واقعی بود امکان داشت با اشتیاق بیشتری بخونه تا شخص مقابلشو خوشحال کنه اما...بکی قرار بود فقط پوزخند بزنه و مسخرش کنه!

"من نمیخونم"

گفتن همین جمله ی کوتاه انرژی زیادی از چانیول میگرفت چون به ازای هر کلمه حدود نیم متر پایین میرفت و دوباره بال زدن، بال های جوون و کم کارشو خسته میکرد...اون به این همه کار کشیدن از عضلات پشتش عادت نداشت!

در اخر، بعد از کمی تلاش بی نتیجه شیطان به سمتش رفت و دستشو گرفت تا اگه چانیول تعادلشو از دست داد نگهش داره...اون لحظه ی خاص و پرواز با بکی به چانیول این حس و میداد که داره با تینکربل پرواز میکنه و خودش تبدیل به پیترپن شده!

"برام سواله که...چرا انقدر کمکم میکنی؟"

حین پرسیدن سوالش تمام تلاششو کرد تا نیوفته و کمک بکی هم بی تاثیر نبود...

این سوال کمی غیرمنتظره بود...اگه یکی از شیاطین این سوال و از بکی میپرسید بدون تعلل جوابش یه چیز بود: جلب اعتماد و سواستفاده از چانیول!

اما نمیتونست همین جواب و به خود چانیول بده...باید یه جواب عمیق تر و در عین حال بی اهمیت پیدا میکرد...چیزی مثل این:

"تو مثل بچه هایی...اعصابم خورد میشه وقتی میبینم مدام میخوری زمین"

در جواب جمله ای که بکی حتم داشت باید به احساسات چانیول صدمه بزنه، پری قدبلند فقط خندید...لبخند بزرگی که روی لب چانیول بود براش بیش از حد حواس پرت کن بود!

"چرا میخندی؟"

هیچکدومشون انتظار نداشتن بکی اهمیت بده و حتی خودش هم شوکه شده بود!

"چون به عقیده ی من، تو بهم اهمیت میدی و فقط نمیخوای این موضوع و قبول کنی...تو از من خوشت میاد!"

حین گفتن جمله ی اخر، صورتشو به بکی نزدیک کرد و اون فاصله ی کم بین صورت هاشون و جمله ای که شنید، باعث شد بدون اخطار و طی یه عمل شوکه کننده دست چانیول و ول کنه و عقب بره...اگه چانیول به سرعت سقوط نمیکرد ممکن بود گونه های رنگ گرفته ی بکی رو ببینه؟ هیچکس اینو نمیدونه!

بکی به سمت چانیول درحال سقوط رفت اما قبل از اینکه بهش برسه و در فاصله ی خیلی کم از زمین، چانیول خودشو کنترل کرد و ثابت بین زمین و اسمون باقی موند...

"اینجارو ببین؟ انگار یه نفر درساشو خوب یاد گرفته و میتونه تمرکز کنه!"

چانیول خودنمایی کرد و بکی نفسشو اسوده بیرون فرستاد...با بال ها و توان جسمی چانیول، پیشرفت چشم گیرش اصلا عجیب نبود و بکی مطمئن بود که به زودی اون شاگرد از استادش حرفه ای تر میشد!

"قراره همینجوری به دوست های پری و پر زرق و برقتم بابت اینکه پرواز یاد گرفتی فخر فروشی کنی؟"

با سوال بکی، چانیول پاهاشو روی زمین گذاشت و دستی به موهاش که به خاطر سقوط چند لحظه پیشش بهم ریخته شده بودن کشید:

"درواقع، من هنوز بهشون نگفتم که پرواز کردن و یاد گرفتم"

چهره ی سوالی بکی رو که دید ادامه داد:

"من واقعا توی کنترل بال هام بد بودم...اگه انقدر زود بهشون بگم پرواز و یاد گرفتم باور نمیکنن که همش کار خودم باشه...منم نمیتونم اسمی از تو ببرم"

بکی به معنی فهمیدن سر تکون داد و کنار چانیول روی زمین ایستاد:

"وقتشه درس بعدی و شروع کنیم..."

قبل از اینکه جمله ی شیطان کامل بشه چانیول حرفشو قطع کرد:

"برای امروز کافیه، به عنوان جایزه به خاطر اینکه انقدر زود یاد گرفتم اموزش و تموم کن"

البته! اون چانیول بود...از هر فرصتی برای پیچوندن هر نوع اموزشی استفاده میکرد!

"باشه، فردا میبینمت"

قبل از اینکه بکی پرواز کنه دستشو گرفت:

" کجا داری میری؟"

"دیگه اینجا کاری ندارم"

چانیول اخم ریزی روی پیشونیش اورد و مثل یه بچه ی لوس لب پایینشو جلو داد:

"پس جایزه ی من چی؟"

"فکر کردم جایزه ت اینه که اموزش و تموم کنیم"

چانیول کوتاه خندید...اگه اون شیطان فکر میکرد داستان همینجا ختم میشه سخت در اشتباه بود!

"نه...جایزم اینه که باهام بازی کنی"

برای لحظه ای بکی با خودش فکر کرد که: الانم دارم باهات بازی میکنم!
اما فقط دستشو از دست چانیول بیرون کشید:

"من هیچوقت بازی نمیکنم...این کار مال بچه هاست"

"بازی کردن مال کسیه که میخواد بهش خوش بگذره!"

چانیول حرفشو تصحیح کرد و لبخند زد...اما به نظر نمیومد بکی رو راضی کرده باشه پس یه دفعه پرسید:

"شیاطین چه طور تغییر شکل میدن؟"

بکی از اون سوال بی مقدمه تعجب کرد اما توضیح داد:

"یه پروسه ی خیلی سخته! باید یه چیزی رو ببینیم، بهش فکر کنیم و بعد روی بدنمون اجراش کنیم"

پری قد بلند متفکر سرتکون داد:

"اما به نظر خیلی اسون میاد."

"بستگی داره...اگه مثلا بخوام رنگ موهامو عوض کنم، برام کار خیلی اسونیه...اما اینکه مدت زیادی توی کالبدی قرار بگیریم که برامون مناسب نیست اذیت کنندس"

شیطان توضیح داد و چانیول بعد از کمی فکر کردن پرسید:

"اگه من برات یه چیزی رو توصیف کنم میتونی شبیهش بشی؟"

بکی با بی اهمیت ترین حالتی که میتونست به خودش بگیره سوالشو با سوال جواب داد:

"چرا باید شبیه چیزی بشم که تو میگی؟"

چانیول با ذوق دست هاشو به هم کوبید:

"این بازیمونه"

از چشم های پری قد بلند ستاره بیرون میریخت و بکی از اینکه این حالتشو خراب کنه خوشش نمیومد...اما بهرحال، اون یه شیطان بود و قرار نبود به حرف یه نیمچه پری گوش بده!

"بهت که گفتم، بازی نمیکنم!"

"اما خیلی جالب میشه"

لب های چانیول کمی اویزون شد و بکی بی حس جواب داد:

"تحقیر امیزه!"

چانیول پوزخند زد...این برای بکی جدید بود!

"بزدل! تو میترسی که خودتو به چالش بکشی"

چشم های شیطان گرد شد...اون بزدل بود؟ چانیول، کسی که توی ارتفاع دو متری زمین جیغ میکشید بهش گفته بود ترسو؟ این بیش از حد تحقیر امیز بود!

"چطور جرات میکنی؟ حتی روحتم خبر نداره چه کارایی از من ساختس...من توی کلاسم همیشه بهترین بودم!"

چانیول دوباره پوزخند زد...چرا پوزخند میزد؟ یعنی باورش نداشت؟!

"مطمئنم که میترسی نتونی!"

بکی میدونست که چانیول داره سعی میکنه تحریکش کنه اما نمیتونست جلوی خودش و بگیره...باید جواب میداد!

"من سالها اموزش ندیدم که یه جاسوس با بالاترین مهارت بشم که توی نیمچه پری بیای و استعدادهامو زیرسوال ببری...من به تو پرواز کردن و یاد دادم اونوقت تو بهم میگی توی چه کاری خوبم و توی چه کاری بد؟"

چانیول قدمی بهش نزدیک شد و نیشخند زد:

"اوه جدا؟ پس چالش و قبول میکنی؟"

بکی گوش چانیول و کمی کشید و بهش چشم غره رفت:

"فکر نکن نفهمیدم چیکار کردی...فقط برام مهم نیست!"

چانیول خنده ی ریزی کرد که توش یه : آره تو راست میگی! خاصی بود.

"قبل از اینکه شروع کنیم باید یه سری چیز و برات مشخص کنم...تغییر شکل دادن باعث میشه فرومون های زیادی ازاد کنم و ممکنه توجه پری ها بهمون جلب بشه که البته جای نگرانی نیست چون من کارم توی فرار کردن خوبه و اینجاهم به قدر کافی از شهر دوره...خب؟ من اماده ام...بگو"

چانیول هیجان زده دست هاشو به هم کوبید و شروع به توصیف شکل هایی کرد که میخواست ببینه...اون بکی و تبدیل به یه شیطان با موهای سبز کرد، روی سرش شاخ گذاشت، به یه حیوون عجیب غریب با دو سر خرس و بدن شیر و بال های عقاب تبدیلش کرد که خودش هم نمیتونست اسمی روش بزاره و انقدر خندیده بود که توی شکم و گونه هاش احساس درد میکرد و عاقبت، بکی هم از خنده هاش به خنده افتاده بود...در اخر چانیول حتی به شکل پری دریایی درش اورده بود و ناخواسته محو بالاتنه ی برهنه ش شده بود! اون حتی سعی کرده بود چهره ی اشخاص مشهور تاریخی و توصیف کنه اما با شکست مواجه شد و از خنده منفجر شده بود! صادقانه، هیچوقت فکرشو نمیکرد به انیشتین و گاندی انقدر بخنده...

و اگه از چانیول میپرسیدن بهترین تفریح عمرت چه زمانی بوده؟ چانیول همون لحظه رو مثال میزد! در اخر بکی از اون همه تغییر شکل خسته شد و درحالی که سرشو روی یه تخته سنگ میذاشت چشم هاشو بست...

چانیول کنارش نشست و به همون سنگ تکیه داد، با صدای ارومی زمزمه کرد:

"دیدی که همه میتونن بازی کنن؟"

شیطان با خودش فکر کرد، درسته که بیشتر چانیول لذت برده بود و اون فقط خسته شده بود اما، بهش بد نگذشته بود...درضمن اون خودشو به چانیول ثابت کرده بود...نمیدونست چرا اهمیت میداد که پیش چانیول مورد قبول واقع بشه یا نه اما الان حس خوبی داشت...

"اون سنگ سفته...اگه میخوای استراحت کنی میتونم شونه هامو بهت قرض بدم"

وقتی جوابی از بکی دریافت نکرد پیشنهاد داد...اون حسابی خسته بود و چانیول کمی خودشو مقصر میدونست...اما بکی از جاش تکون نخورد...شاید تعارف میکرد و شاید خجالت میکشید...شایدم، غرورش این اجازه رو بهش نمیداد که به چانیول تکیه کنه... مزخرفات راجع به قوی بودن!

چانیول اینجوری پیش خودش برداشت کرد و سر بکی رو بلند کرد و روی شونه ی خودش گذاشت...بکی فقط پلک زد و بعد دوباره چشم هاشو بست...

صادقانه، چانیول منتظر واکنش بیشتری بود اما شاید...بکی فقط خسته بود!

***

"من باید یه کاری بکنم...باید یه کاری بکنم"

شاهزاده ی جوون با عصبانیت توی اتاقی که از یه خونه ی کامل چیزی کم نداشت قدم میزد تا وقتی که در باز شد و کسی که بی صبرانه منتظرش بود وارد شد...

"منو خواسته بودید سرورم؟"

شاهزاده وقت و تلف نکرد و به محض رسیدن به معشوقش لب هاشو بوسید...مکرر و پر از نیاز...

"دلم برات تنگ شده بود"

"منم همینطور"

به همین شکل، چند دقیقه ی اینده با عشق و بوسه های شیطنت امیز پر شد...تا وقتی که شیطان ریزنقش متوجه شد مشکلی پیش اومده که افکار معشوقشو بهم ریخته...در حالی که روی پاهای شاهزاده نشسته بود و موهاش بین دست های عشقش نوازش میشد زمزمه کرد:

"چی باعث شده که انقدر عصبی بشی عشق من؟"

با گذشت چندین ماه، شاهزاده هنوزم با شنیدن لفظ "عشق من" از بین لب های معشوقش مست میشد...اما الان، موضوع مهم تری برای گفتن داشت:

"مشکل بکهیونه...اون داره زندگیمو نابود میکنه...همونطور که همیشه اینکار و میکرده"

با شنیدن اسم بکهیون لبخند از لب های معشوقه ی شاهزاده پاک شد...هردوشون میدونستن مشکلشون چقدر بزرگه و ناتوانیشون برای انجام هرکاری ازارشون میداد.

"ناراحت نباش مین سوک...فکر میکنم که بالاخره یه راهی پیدا کردم"

مین سوک با ناراحتی از روی پاهای جونگده بلند شد و دور خودش قدم زد:

"هیچ راهی نیست جونگده...بکهیون نامزدته و یه روزی همسرت میشه...این برای اون هم عذاب اوره اما به نظر میاد که هیچ راهی برامون نمونده...فقط باید از همین لحظه لذت ببریم و به فردایی که نمیتونیم باهم باشیم فکر نکنیم"

جونگده بلند شد و دست های معشوقشو گرفت...بوسه ی ارومی روشون زد و زمزمه کرد:

"یه راه برای جلوگیری از این ازدواج هست"

چشم های مین سوک گرد شدن و با وحشت قدمی عقب رفت:

"نگو که..."

جونگده با اطمینان سر تکون داد:

"بکهیون باید بمیره!"

***

ووت یادتون نره❤🌿

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now