Part 10

2.2K 546 55
                                    


قدم هاشو سریع و پیوسته برمیداشت و جایی که دفعات قبل خرگوش بالدارشو دیده بود و میگشت...میخواست بالاخره، اون خرگوش کوچیک و خوشگل و به بکهیون نشون بده و اگه کمی شجاعتشو جمع میکرد احتمالا میتونست بهش بگه چرا اون خرگوش و دوست داره...چون با دیدنش به یاد بکهیون میوفتاد و دلش ضعف میرفت!

این فقط جنبه ی رمانتیک ماجرا بود اما حقیقت این بود که، چانیول فقط حوصلش سررفته بود و میخواست دردسر درست کنه...اون به تازگی فهمیده بود اوردن هر موجود زنده ای به مرکز دانش ممنوعه و زیر پا گذاشتن این قانون میتونست سرحالش بیاره...اون هیچوقت یه پسر حرف گوش کن نبود و طبق باورش، بیشتر قانون ها ساخته شده بودن که زیر پا گذاشته بشن! مخصوصا قوانین مسخره ای مثل خارج نشدن از مرکز دانش بعد از تاریکی هوا...اصلا هم براش اهمیت نداشت که روز گذشته به خاطر گیر افتادنش مجبور شده بود تمام پله های مرکز دانش و تمیز کنه!

این یه تصور احمقانه بود که "چون پری ها پرواز میکنن زمین باید تمیز باشه!" چون گرد های رنگی که ازشون روی زمین باقی میموند با اینکه قشنگ بودن اما تمیز کردنشون واقعا وقت گیر و خسته کننده بود.

توی چند روز گذشته زندگیش به طرز وحشتناکی یکنواخت شده بود...درس خوندن کنار بکهیون جالب بود اما بازم، لعنت اونا داشتن درس میخوندن و هیچوقت هیچ کجای دنیا توی هیچ زمانی درس خوندن یه کار لذت بخش به حساب نمیومد...حداقل نه برای کسی مثل چانیول که اگه یه روز تفریح نمیکرد حس میکرد ممکنه بمیره!

اون میخواست کارای جدید و امتحان کنه، به جاهای جدید بره و با ادمای جدید اشنا بشه اما توی هیچکدومشون موفق نبود...فقط گاهی با بکهیون به بازار میرفتن و غذاهای تازه ای رو امتحان میکردن اما همه ی اون غذاها عالی نبودن...چانیول فقط خسته شده بود و میخواست یه کار تازه انجام بده...یه کاری مثل شروع یه رابطه ی جدید با بکهیون...

اما شروع همه ی این ماجراجویی ها پیدا کردن خرگوش بالدارش بود که خیلی وقت بود ندیده بودش...متوجه شده بود حضور اون خرگوش ها مثل حضور گربه ها توی خیابون های زمین ادم ها معمولی و رایج بود و کسی چندان بهشون توجه نمیکرد...اما چانیول به اون خرگوش خاص، حس عجیب و خوشایندی داشت.

ناگهان از حرکت ایستاد و پیش خودش فکر کرد:

اون بال داره پس شاید باید توی اسمون دنبالش بگردم؟

به محض اینکه سرشو بالا اورد دیدش...روی شاخه ی درخت و درحال جویدن میوه ای که اسمشو نمیدونست.

"خرگوش! تو اینجایی...خوب شد که به بالا نگاه کردم"

زیر درخت رفت و دست هاشو به سمت شاخه ای که ازش دور بود دراز کرد اما دستش بهش نمیرسید.

"هی...بیا پایین لطفا"

روی انگشت های پاش بلند شد تا شاید بتونه به اون خرگوش برسه اما به نظر میرسید حیوون بیچاره رو ترسونده بود چون پرواز کرد و رفت و چانیول هم که تعادل درست و حسابی نداشت کنترلشو از دست داد و روی زمین افتاد.

"خودش نبود؟ اون که از من فرار نمیکرد"

اما اون خرگوش کوچیک از چانیول فرار نکرده بود...از شیطان زیرکی که توی پوست یه خرگوش بود ترسیده بود...فرومون های شیطان هشدار میدادن که اونجا قلمرو اونه و هر موجودی با این هشدار عقب میکشید...چقدر حیف که چانیول هنوز متوجه ی هیچکدوم از اینا نمیشد.

اما وقتی که خرگوش کوچیک دیگه ای بهش نزدیک شد و صورتشو کمی به پاش مالید فهمید که خرگوش خودشو پیدا کرده! دست هاشو به سمتش برد،  بلندش کرد و توی بغل گرفتش:

"تو اینجایی؟ اون یکی خرگوش شبیه تو بود و باعث شد اشتباه کنم...دلم برات تنگ شده بود دوست کوچولوی من"

مشغول نوازش کردنش شد و تقریبا فراموش کرد چرا دنبالش میگشته.

"توهم دلت برام تنگ شده بود؟ این خیلی سخته که هربار دنبالت بگردم...خیلی خوب میشه اگه تو مال خودم باشی مگه نه؟ فقط باید پنهانی ببرمت توی اتاقم، برات از اون میوه ها میچینم و میارم تا هروقت خواستی بخوری...اینجوری میتونم به بکهیون هم نشونت بدم"

شیطان واقعا متعجب بود...نمیفهمید چرا چانیول با یه حیوون که ابدا حرف هاشو نمیفهمید صحبت میکرد؟ اما یه چیز و خوب میدونست، حضورش بین یه عالمه پری اونم به شکل یه خرگوش براش مشکل ساز میشد...اون خیلی زیاد تغییر شکل داده بود و میدونست توی چه حالت هایی احتمال لو رفتنش بیشتره و وقتی توی یه کالبد خیلی کوچیک قرار میگرفت شرایط براش سخت تر بود...به علاوه برای هر قدرت و استعدادی محدودیتی وجود داشت و اون نمیتونست برای مدت زیادی به اون شکل باقی بمونه...اما برای جاسوسی کردن مجبور بود کنار چانیول باشه حتی اگه نیاز بود خطر کنه!

مطمئنا چانیول استعداد های زیادی داشت مخصوصا وقتی موضوع دردسر درست کردن بود...اون خرگوششو قایم کرده بود و به اتاقش برده بود و حالا بخش دوم نقشه ش شروع میشد.

"همینجا بمون خرگوش...من میرم بکهیون و پیدا کنم"

به محض اینکه چانیول از اتاق خارج شد به شکل اصلی خودش در اومد و نفسشو بیرون داد:

"داشتم خفه میشدم"

توی اتاق مشغول قدم زدن شد و چشم های قرمزشو اطرافش چرخوند:

"درسته که من خیلی حرفه ایم اما...اون واقعا احمقه"

نمیدونست دنبال چی میگرده اما باید اطلاعات جدیدی به دست میاورد که حداقل ارزش وقتشو داشته باشه! به هرحال هرروز فرصت گشتن اتاق چانیول نصیبش نمیشد! اما همونجور که انتظار میرفت، هیچ چیز خاصی توی اون اتاق نبود.

به نظر میرسید، چانیول یه سرباز ساده توی صفحه ی شطرنج بود که قرار بود به زودی وزیر بشه و برای این اتفاق باید به انتهای همه چیز میرسید...اما هیچکدومشون نمیدونستن که چانیول شاه بود و قرار بود اهسته حرکت کنه تا دیگران ازش محافظت کنن...

***

جلوی در ورودی بکهیون و دید که اطرافشو نگاه میکنه و به سمتش دوید:

"بکهیون...کجا بودی؟ داشتم دنبالت میگشتم"

بکهیون ضربه ی ارومی به سرش زد:

"داشتم دنبالت میگشتم که کار احمقانه ای نکنی...تو کجا بودی؟"

لبخند دندون نمایی زد و موهاش که در اثر ضربه ی بکهیون به هم ریخته شده بودن و مرتب کرد:

"میخواستم کار احمقانمو نشونت بدم"

چشم های بکهیون با تعجب درشت شد و ناباور به چانیول نگاه کرد:

"بهم بگو که اون کار و نکردی چانیول...اگه گیر بیوفتی واقعا برات بد میشه چون تو همین دیروز تنبیه شدی!"

صبح اون روز چانیول بهش گفته بود که میخواد خرگوششو پیدا کنه و به اتاقش بیاره و بکهیون بهش گفته بود که این کار خلاف مقرراته ولی طبق معمول، چانیول گوش نداده بود...درسته که بکهیون هم چندان به قوانین اهمیت نمیداد اما واقعا نمیخواست چانیول توی دردسر بیوفته.

اما وقتی به اتاق چانیول رسیدن، خبری از خرگوش نبود!

"قسم میخورم که همینجا گذاشته بودمش"

زیر تخت و اطراف اتاق و دنبال خرگوش بالدار کوچیکش میگشت اما نبود.

"اوه جدا؟ و وقتی گذاشتیش اینجا به اون پنجره دقت نکردی؟"

نگاه چانیول بالا اومد و روی پنجره ی باز ثابت شد...اون اصلا به پنجره دقت نکرده بود و یادش نمیومد پنجره رو باز گذاشته بوده یا بسته! اما حالا که خرگوش بالدارش رفته بود متوجه میشد که احتمالا باز گذاشته بودش...بکهیون خندید و به میوه هایی که چانیول توی اتاق گذاشته بود اشاره کرد:

"تو حتی براش غذا هم اوردی؟"

چانیول هنوز نتونسته بود شکستشو قبول کنه...اون یه سری حرف های رمانتیک اماده کرده بود اما بدون خرگوشش نمیتونست هیچکدومشون و به زبون بیاره!

"البته، فهمیدم اون دفعه که گفتی خرگوشم گوشت خواره دروغ میگفتی"

دستشو روی شونه ی چانیول که هنوز به پنجره خیره شده بود گذاشت:

"من اون حرف و زدم که این اتفاق نیوفته...اگه ایندفعه هم گیر میوفتادی واقعا برات دردسر میشد چانیول"

فقط سر تکون داد و روی تخت نشست...بکهیون هم کنارش نشست و نگاهشو اطرافش چرخوند:

"چرا اون خرگوش انقدر برات خاصه؟ میدونی، ما موجودات دیگه ای هم توی این سرزمین داریم"

با این سوال، چانیول فکر کرد که ممکنه برای گفتن حرفاش دیر نشده باشه! بکهیون خودش داشت بحث و باز میکرد.

"منو یاد کسی میندازه"

نگاه چانیول روی بکهیون بود و نگاه بکهیون روی دستاش...مردد سرشو بالا اورد درحالی که هنوز از نگاه کردن به چانیول اجتناب میکرد:

"یاد کی میوفتی؟ اون پری که یه عالمه نگرانت شده بود و به خاطر گم شدنت قصرشو رها کرده بود و تا اینجا اومده بود؟ راستش بی شباهت هم نیست به خرگوش!"

اون اماده بود که یه جمله ی رمانتیک بگه و اگه خوش شانس بود، بتونه بکهیون و ببوسه اما این جواب بکهیون کاملا پوکرش کرد!

"احتمالا منظورت جونمیون که نیست درسته؟"

بکهیون هنوزم بهش نگاه نمیکرد و فقط نگاهشو اطراف میچرخوند تا بی تفاوت به نظر برسه:

"پس اسمش اینه؟ همونطور که از خانواده ی سلطنتی انتظار میرفت! اسم قشنگ و برازنده ای داره"

چانیول تکخندی زد...این رفتار شبیه حسادت کردن بود و این خیلی براش خوشایند بود...اما نمیتونست بکهیونم مثل جونمیون اذیت کنه چون ممکن بود تاثیر عکس داشته باشه و بکهیون ازش دور بشه...باید سوتفاهم و برطرف میکرد:

"اونطور که تو فکر میکنی نیست...جونمیون اولین کسیه که توی این سرزمین شناختم و یه جورایی، اون مثل سرپرستمه که مراقب کارام هست تا بهم سخت نگذره"

صورت بکهیون به طرفش چرخید و نگاهشون به هم گره خورد:

"اما تو مطمئنی که حس اون هم نسبت به تو همینه؟"

این قطعا حسادت بود...اون هیچوقت بکهیون و انقدر اروم و سرخورده ندیده بود.

"البته...همونطور که خودت هم گفتی، اون از خانواده ی سلطنتیه و باید با یه نفر مثل خودش باشه...و حتی اگه اینطور نبود هم، اون خودش کسی و دوست داره"

اینطور به نظر میرسید که بکهیون حرفشو باور نکرده چون خیلی سریع پرسید:

"واقعا؟ کی؟"

چانیول قول داده بود چیزی از این موضوع به هیچکس نگه پس به علامت ندونستن شونه بالا انداخت...اون زیادم پسر بدی نبود!

"نمیدونم، اما مطمئنم که من نیستم!"

و بکهیون صادقانه لبخند زد:

"امیدوارم کسی که دوست داره رو خیلی زود به دست بیاره"

چانیول هم به تایید سر تکون داد...عملیاتش با شکست مواجه شده بود اما سوتفاهم و برطرف کرده بود...و حداقل الان از یه چیز مطمئن بود و اون بی میل نبودن بکهیون به خودش بود...

کسی چه میدونست؟ شاید اگه اون روز اعتراف عاشقانه میکرد به خاطر اون سوتفاهم رد میشد...چانیول از پس زده شدن خوشش نمیومد پس اول باید راجع به اینکه رد نمیشه مطمئن میشد!

"حالا که خطر رفع شده، کتاباتو بیار...باید درس بخونی"

بکهیون با لبخند دستور داده بود و چانیول مطمئن نبود منظورش کدوم خطره؟ خرگوشش یا جونمیون؟ اما فکر کردن به درس اجازه نمیداد بیشتر از اون روی این موضوع پافشاری کنه و فقط میخواست غر بزنه! چرا زندگی لعنتیش انقدر سخت با درس گره خورده بود؟!

***

نیمه های شب، نزدیک مرکز دانش پری سالخورده ای با حسرت و اشتیاق به پنجره ای زل زده بود که متعلق به اتاق نوه ش بود...پدری که سال ها از تنها فرزندش دور بود و قرار بود حسرت دیدار دوباره شو با خودش به گور ببره...اما حالا تنها نوه ش تنها چند متر باهاش فاصله داشت...پسری که شباهت خیلی زیادی با مادرش داشت و باعث میشد پادشاه بخواد ساعت ها به اون چهره ی اشنا نگاه کنه و احساس دلتنگیشو برطرف کنه...

"چانیول یکم بی ملاحظه س...فکر میکنم دلیلش اشنا نبودن با قوانین این سرزمین باشه...اون مدام قوانین و زیرپا میذاره و برای دیگران دردسر درست میکنه و با اینکه بالغه شبیه به بچه ها رفتار میکنه!"

جونمیون کنار پادشاه ایستاده بود و با تعریف کردن هرکدوم از کارهایی که چانیول انجام داده بود زیرپوستی حرص میخورد...اون نمیتونست به پادشاهش بگه چانیول مدام اون و به خاطر عاشق بودنش دست میندازه پس با اینکه اعصاب خورد کن ترین کارش همین بود اما این بخش و حذف کرده بود...

و پادشاه؟ اون فقط لبخند میزد چون، تمام اون شیطنت ها براش اشنا بودن...یادش میومد که دختر کوچیکش تمام کارکنان قصر و بازی میداد و پنهانی از قصر خارج میشد تا وقت بیشتری و با مردم بگذرونه...میگفت از چیزهایی که به راحتی مال اون میشن خوشش نمیاد و میخواد چیزهای دست نیافتنی و به دست بیاره...و شاید، اون سرزمین گنجایش اون حجم از خوبی و نداشت چون نتونسته بود تحملش کنه! اما پادشاه مطمئن بود که از چانیول به خوبی مراقبت میکنه چون اون تنها یادگار دختر عزیزش بود.

هنوز چند دقیقه از حرف های جونمیون نگذشته بود که شخص قد بلندی از مرکز دانش بیرون اومد...البته که امکان نداشت چانیول زیبایی ماه کامل و بیخیال بشه و توی اتاقش بمونه!

جونمیون دهن باز مونده از تعجبشو بست:

"دقیقا منظورم همین بود وقتی گفتم به قوانین اهمیت نمیده...نگهبانا؟ برید برش گردونید به اتاقش"

به محافظین پادشاه دستور داد اما قبل از اینکه حرکتی کنن پری سالخورده جلوشون و گرفت:

"لازم نیست...همیشه نباید انقدر سخت بگیری جونمیون...میخوام باهاش صحبت کنم، شما نزدیک نیاید"

جونمیون نمیتونست به پادشاهش اعتراض بکنه اما این باعث نمیشد نگران نشه...پس همونطور که دستور گرفته بود، از دور مراقب والاحضرتش بود...

چانیول به ارومی قدم میزد و اهنگی رو زمزمه میکرد...شب، قلمرو چانیول بود و ماه همراه همیشگیش...شاید برای همین بود که فکر میکرد باید یه گرگینه میشد و نه یه پری!

"تو دوباره فرار کردی"

صدای پری از پشت سر باعث شد به سمتش بچرخه و از ترس کمی بپره...اون واقعا نمیخواست دوباره گیر بیوفته و این دلیل خوبی برای ترسیدن بود.

"تو؟ اره تورو یادمه...من و ترسوندی مرد"

چانیول لبخند زد و خیلی اروم به شونه ی پری سالخورده کوبید...اون مرد و از اولین فرارش توی اون سرزمین به یاد داشت...دفعه ی قبل به نگهبانا تحویلش نداده بود پس بعید میدونست اینبار همچین کاری بکنه.

"توی صحبت کردن به زبان ما بهتر شدی...تحت تاثیر قرار گرفتم"

پادشاه ازش تعریف کرد و چانیول کمی ذوق کرد پس سعی کرد رشد خودشو بزرگ تر نشون بده:

"و یه حسی بهم میگه که به راحتی تحت تاثیر قرار نمیگیری"

احساس راحتی میکرد...اون مرد بهش حس خوبی میداد و چانیول از صحبت کردن باهاش لذت میبرد...اون فقط، گرم بود و بهش حال و هوای نشستن کنار شومینه و خوردن قهوه ی داغ و توی زمستون میداد.

"راستی، تو کی هستی؟ چون شبیه اشراف زاده هایی کنجکاو شدم"

مرد خندید و مثل چانیول ضربه ای به شونش زد:

"و هنوز باهام شبیه یه جوون مثل خودت رفتار میکنی...اما دوست داشتنیه، به همین رفتارت ادامه بده"

دست های چانیول صورتشو پوشوندن و گوش هاش از خجالت سرخ شدن...حتی اگه اون مرد اشراف زاده نبود اما یه مرد پیر بود و چانیول باید باهاش مودبانه رفتار میکرد اما مثل دوست هاش باهاش صحبت کرده بود.

"فقط میخواستم مطمئن بشم به خاطر این راحتی مجازات نمیشم...چون اینجا همه چیزایی که من دوستشون دارم ممنوعن"

برای شاه پیر، اون راحتی دوست داشتنی بود...تمام عمرش احترام همه ی مردم و داشت و کمی ازش خسته شده بود...خیلی بهتر بود اگه فعلا، چانیول نمیفهمید اون شاهه تا کمی بیشتر اون راحتی و تجربه کنه...

"پس به خاطر همین هروقت میبینمت داری از یه جا فرار میکنی؟"

پسر جوون خندید و به پری مسن رو به روش اشاره کرد:

"این سوال و کسی میپرسه که خودش هم از قصر فرار کرده؟"

در حقیقت چانیول به خاطر ممنوعیت فرار نمیکرد...فرار میکرد چون، بهش خوش میگذشت...گاهی وقتا وسوسه میشد به نگهبان بگه که جلوی چشم هاش از مرکز دانش خارج شده و کلی بخنده اما یاد خستگی بعد از تمیز کردن پله ها که میوفتاد، بیخیال میشد!

"انگار دستم پیش تو رو شده مرد جوان...اما دلایل من با تو فرق دارن، میخوام دلایل تورو بدونم"

پری تازه وارد نگاهی به اسمون پر ستاره انداخت و لبخند زد:

"بعضی وقتا، فرار کردن خیلی اسون تر از ایستادنه"

همونطور که تصور میکرد، چانیول هنوز با هیچکدوم از اتفاقات زندگی جدیدش کنار نیومده بود...هنوز هم به دنبال روزنه ای کوچیک میگشت تا باور کنه تمام این اتفاقات یه خواب طولانیه و سعی میکرد از همشون فرار کنه.

"اما...لذتش کجاست؟"

شاید حق با اون پری مسن بود...فرار کردن لذت بخش نبود اما، تحمل کردن در عین دردناک بودن لذت خودش روهم داشت...فقط چون فرار کردن اسون بود به این معنی نبود که کار درست همینه!

شاید، چانیول نیاز به همین جمله داشت تا شروع به فهمیدن کنه...

***

ووت یادتون نره❤👐
#آرتی 🌿

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now