Part 6

2.4K 571 25
                                    


"میخوام برگردم زمین!"

چند دقیقه ای بود که داشت به جونمیون غر میزد و از نظر خودش، کاملا حق داشت...اونا بدون دادن هیچ گونه اگاهی به چانیول توی اون مکان جهنمی نگهش داشته بودن...هرچند جهنمی بودنش از وقتی برای چانیول نمایان شده بود که فهمیده بود پری ها قبل از ازدواج کاملا پاک میمونن...

و لعنت، چون چانیول یه میل جنسی خیلی بالای انسانی داشت و معلوم نبود چقدر باید خودشو تحمل میکرد تا مثلا عاشق بشه...اصلا چه فایده ای توی عاشق شدن بود اگه طرف مقابلش چنین حسی نسبت بهش نداشت؟ با وجود قوانین پری دوستانه ی اون دنیا فکر نمیکرد ازدواج زوری یا تجاوز اصلا بینشون مرسوم باشه...حتی باورش نمیشد که داشت به تجاوز کردن به کسی فکر میکرد...اون که یه حیوون نبود!

"چانیول اروم باش...تو داری خوب خودتو با شرایط سازگار میکنی پس مشکل چیه؟"

فقط یکم مونده بود موهای خودشو بکشه:

"تازه میپرسی مشکل چیه؟ منو اوردی اینجا انقدر درس بخونم که بمیرم؟ اصلا شماها چجوری زنده میمونید؟ هیچ تفریحی این اطراف نیست؟"

جونمیون نفسشو کلافه بیرون داد:

"معلومه که تفریح هست...فقط نه اونطوری که تو میخوای!"

چانیول چشم غره رفت:

"برای تو گفتنش اسونه چون میلی به رابطه نداری...نه صبر کن! بکهیون گفت تا زمانی که عاشق بشین...پس تو حرف منو میفهمی!"

جونمیون برای لحظه ای با صورتی شوکه به چانیول نگاه کرد و بعد لبخند مضطربی به لب اورد:

"نمیدونم راجع به چی حرف میزنی"

چانیول کنارش نشست و دستی به شونش کشید:

"لازم نیست پنهانش کنی...کاملا مشخصه که عاشق استادمی...شرط میبندم اونم عاشقته"

وقتی دست جونمیون با نگرانی روی دهنش قرار گرفت چشم هاشو با تعجب درشت کرد...

"حتی یه کلمه هم راجع به این موضوع حرفی نزن...تو حتما اون برق و دیدی اما نباید راجع بهش با هیچکس صحبت کنی!"

چانیول دست جونمیون و کنار زد:

"چه برقی؟ راجع به چی حرف میزنی؟"

جونمیون با حالت شکاکی به چانیول نگاه کرد:

"تو نمیدونی؟ پس از کجا فهمیدی؟"

چانیول شونه ی بی تفاوتی بالا انداخت:

"چون واضحه...هر ادم عاقلی میتونه بفهمه...اوه یادم نبود! اینجا جز من هیچ ادمی نیست...پس نگران نباش کسی نمیفهمه"

جونمیون هنوز داشت به معنی حرف چانیول فکر میکرد که چانیول دوباره به حرف اومد:

"تو نگرانی که عشقت یه طرفه باشه؟ برای همین نباید چیزی بگم؟ اما نباید نگران باشی چون مطمئنم استادم همین حس و بهت داره"

جونمیون اخم کرد:

"من که احمق نیستم...معلومه که میدونم حسمون مشترکه...اما مشکل دقیقا همینجاست!"

چانیول کاملا گیج شده بود:

"ناراحتی که حستون دوطرفه س؟ به صورت عادی باید خوشحال باشی و بپری بغلش!"

جونمیون تقریبا کلافه شده بود و حتی به سرش زده بود جواب چانیول و نده اما با فکر به اینکه این ندونستن ممکنه کار دستش بده جواب داد:

"من عضو خانواده سلطنتی ام...اما اون نیست...خانوادم از من انتظار بیشتری دارن و، من نمیتونم ناامیدشون کنم!"

چهره ی بی حس چانیول واقعا دیدنی بود...چرا باید اشناهایی که کم کم داشتن براش عزیز میشدن توی همچین وضعیت کلیشه ای گیر میکردن؟

"یعنی میخوای بگی توی همچین سرزمین خوب و منصفانه ای هنوز نظام رعیت و اشراف زاده حکم فرماس؟ و تو داری فقط به خاطر خانوادت بیخیال عشقت میشی؟ هنوزم معتقدم باید گرگینه میشدم...لعنت به این مسخره بازیا!"

جونمیون بخش مربوط گرگینه ی حرفای چانیول و نفهمیده بود و فقط بهتر دید که دوباره موضوع و برای چانیول روشن کنه:

"بهم قول بده که این موضوع و به هیچکس نمیگی!"

چانیول بی تفاوت سرتکون داد:

"قول میدم"

***

بعد از چند دقیقه انتظار نگهبان ها کنار رفتن و وارد سالنی بزرگ و با شکوه شد...چند قدمی به جلو برداشت تا رو به روی پری سالخورده بایسته...مطابق رسوم قصر تعظیم کرد و این کارش موجب خنده ی مرد شد:

"تشریفات و کنار بزار جونمیون...میدونی که وقتی تنهاییم نیازی بهشون نیست"

جونمیون لبخند زد و به اطرافش اشاره کرد:

"متاسفم اما عادت کردم وقتی وارد همچین جایی میشم تعظیم کنم...به هرحال، شما پادشاه مایین"

نگاه پادشاه چند دور اطرافش چرخید و بعد آه کشید:

"متاسفانه نمیتونم چیزی که تو میبینی و ببینم...سال های زیادی از عمرمو همچین جاهایی گذروندم و خیلی وقته برام زیباییشون و از دست دادن...عادت چیز عجیبیه!"

جونمیون به اطرافش نگاه دیگه ای انداخت و حس کرد میتونه کمی شاهشو درک کنه...چشم های اونم به این مناظر عادت کرده بودن و نمیتونست مثل چانیول اطرافشو با شگفتی تماشا کنه...با یاداوری چانیول سکوت چند ثانیه ای بینشون و شکست:

"به دیدنتون اومدم تا درباره ی چانیول صحبت کنم...هنوزم مطمئن نیستم اینجا بودنش درست باشه...اون پسر هنوز نتونسته نیمه ی پری خودشو بپذیره و انگار همه چیز براش یه شوخی بزرگه!"

پری سالخورده ایستاد و درحالی که به سمت میزی گوشه ی سالن میرفت جواب داد:

"عجول نباش جونمیون...اون به تازگی همه چیزشو از دست داده...تبدیل کردن همه چیز به شوخی روش اون برای سوگواریه...باید بهش فرصت بدیم تا با زندگی جدیدش کنار بیاد"

حین صحبت هاش فنجونی از نوشیدنی و پر کرد و سمت جونمیون گرفت...پری جوان تر با احترام فنجون و گرفت و سر تکون داد:

"میدونم که شما چقدر بهش امیدوارین...اما ما در استانه ی جنگ داخلی و خارجی هستیم...رقابت شاهزاده ها باهم فرصت خوبی برای دشمنانمون فراهم میکنه و حضور چانیول توی این وضعیت...فکر نمیکنم ایده ی خوبی باشه...اون پسر، تندخو و بی ملاحظه س"

پری سالخورده لبخند زد و بعد از نوشیدن محتویات فنجونش زیرلب تکرار کرد:

"درست مثل کسی که زمانی میشناختمش"

و این جمله به جونمیون فهموند که اصرار فایده ای نداره...خصوصا زمانی که پادشاه با لبخندی عمیق غرق در خاطراتش شده بود...

***

"دیر کردی!"

بکهیون، اون پری خرگوش شکل و بامزه، مثل معلم های بی احساس اینو بهش گفت و بعد تمام تلاششو کرد که نخنده اما در اخر با صدای بلند خندید و توجه همه ی کسایی که توی کتابخونه بودن و به خودش جلب کرد...خندشو متوقف کرد و با صدای ارومی زمزمه کرد:

"شبیه استاد شدم نه؟ دیر کردی!"

دوباره با همون لحن قبل جمله شو تکرار کرد و بی صدا خندید...و این همون چیزی بود که چانیول نیاز داشت...یه محیط اموزشی همراه شوخی های بی مزه ای که میتونستن تا مرز مردن بخندوننش!!

"راستش بهم ساعت مچی ندادن برای همین تعیین زمان برام مشکله"

بکهیون خندیدن و تموم کرد و با شگفتی به چانیول خیره شد:

"تو واقعا هیچی نمیدونی...مگه نه؟ داشتم فکر میکردم از چه کتابی باید شروع کنم اما حالا میبینم اول باید چیزایی که هر بچه ای میدونه رو بهت یاد بدم!"

این بار چانیول نمیدونست دقیقا چی و نمیدونه که بکهیون همچین حرفی میزنه و وقتی که بکهیون دستشو گرفت و به سمت تراس هدایتش کرد هیچ مقاومتی از خودش نشون نداد...

"تعیین زمان یه چیز کاملا ساده س که با استفاده از غریزه ت باید انجامش بدی...بدون نیاز به وسیله ی تجملاتی مثل ساعت! به خورشید نگاه کن و بگو چی میبینی"

بکهیون سوال کرد و کنار ایستاد تا چانیول به خوبی خورشید و ببینه...

"خورشید و میبینم...که البته خیلی هم چشم نواز نیست و آخ...چشمم درد گرفت"

پری کوچیک سر تکون داد:

"درسته...چشمت درد گرفت چون توی این ساعت نورانی تر از همیشه س...پس الان نزدیک ظهره"

چانیول سر تکون داد درحالی که هیچ ایده ای راجع به چطوری فهمیدن بقیه ساعت ها نداشت...

"وقتی توی دبیرستان برای اردو با مدرسه رفتم جنگل اونا یه روش با چوب بهمون یاد دادن که میشد باهاش بیست و چهار و نشون داد...شاید بشه از اون روش استفاده کرد؟"

پری کوچیک به علامت منفی سر تکون داد:

"اشتباهت همینجاست چانیول...هر روز بیست و پنج ساعته"

چانیول برای لحظه ای ساکت شد و بعد با تعجب به خورشید اشاره کرد:

"چه خفن! یعنی این سیاره از سیاره ی من بزرگ تره؟ یعنی اگه بیست و چهار روز از اینجا بودنم بگذره درواقع بیست و پنج روز گذشته؟"

بکهیون دست های چانیول و گرفت:

"اینجا سیاره ی توعه چانیول...درضمن علاوه بر میزان درخشندگی خورشید میتونی با استفاده از تغییرات بدنت متوجه زمان بشی...توی هر ساعتی از روز بدنت هورمون های مختلفی ترشح میکنه و با یکم توجه میتونی تاثیرشون و ببینی"

پری کوچیک دوباره به کتابخونه برگشت و چند کتاب اموزش های مقدماتی و انتخاب کرد و به چانیول که پشت سرش قدم برمیداشت داد و این بار با صدایی زمزمه وار براش توضیح داد:

"اینا کتاب های مفاهیم ابتدایی جغرافیا و تاریخ و ادبیات و ریاضیاتن که فکر میکنم بهتره قبل هرچیزی همینارو یاد بگیری...وقتی یکم بیشتر راجع به فیزیک جدید بدنت فهمیدی کتاب زیست شناسی پایه هم بهشون اضافه میکنم...برای شروع خوبه"

چانیول آهی از درموندگی کشید...محض رضای خدا، کی قرار بود درس خوندن از زندگیش محو بشه؟

همه چیز جدید بود و این همه تازگی و ناشناخته های اطرافش میترسوندش اما باید میفهمیدشون...چون زندگی ادامه داشت و چانیول اهل عقب نشینی کردن نبود...از اون گذشته، بکهیون تقریبا معلم خوبی بود...گاهی وقتا از خنگ بازیای چانیول حرصش میگرفت و چشم های عسلی رنگشو ریز میکرد اما باعث نمیشد که جا بزنه یا فحش بده...راستش چانیول مطمئن نبود توی این دنیای جدید فحشی وجود داره یا نه و برای اثباتش باید با یه نفر دعوا میکرد!

چند ساعت بعد وقتی حس کرد بیشتر از اون تحمل درس خوندن و نداره کتاب هارو بست و به شکم روی تختش خوابید...با خستگی غر زد:

"دیگه نمیتونم!"

بکهیون تکونی به پای چانیول که از تخت بیرون زده بود داد...اون پاهای بلند مناسب یه تخت معمولی پری ها نبود و مشخصا این چانیول و اذیت میکرد...

"هنوز چند صفحه مونده"

و چانیول فقط صورتشو بیشتر توی بالشت فرو کرد:

"من همه ی چیزایی که گفتی و یاد گرفتم...به عنوان جایزه اون چند صفحه رو نادیده بگیر"

پری کوچیک دهن باز موندشو بست و تکون دیگه ای به پای چانیول داد:

"نیازی نیست که من به تو جایزه بدم...تو باید اینکار و بکنی چون دارم وقت با ارزشمو میزارم که تو یه چیزی بفهمی!"

صدای خفه ی چانیول از توی بالشت به گوشش رسید:

"وانمود نکن داری لطف میکنی! تو تنبیه شدی"

برای لحظه ای اخم کرد و بعد نیشخند زد:

"اره و یه نفر گفته بود با استاد حرف میزنه تا تنبیه نشم اما خودش تبدیل به تنبیهم شده! یادت باشه که من به تو نیازی ندارم...تو به من نیاز داری...و مطمئنم نمیخوای یه استاد بد اخلاق بهت درس بده...من برای تو مثل بهشتم!"

نیم خیز شد و سرشو از بالشت بیرون اورد و به بکهیون نگاه کرد:

"هرچیزی مربوط به درس خوندن جهنمه...حتی بهترین معلما"

بازدمشو صدادار بیرون داد و درحالی که راجع به قدرنشناس بودن چانیول غر میزد کنارش روی تخت نشست و وادارش کرد صاف بشینه...

"از نظر تو بهشت کجاست؟"

چانیول از این سوال تا حدودی شوکه شد اما با کمی فکر کردن، جواب و میدونست...

"بهشت جاییه که توش ارامش داری...کسی به کاری مجبورت نمیکنه...مردم از گرسنگی نمیمیرن و به خاطر چیزای کوچیک همو نمیکشن...و مطمئنم که بهشت ساختنیه نه خریدنی"

بکهیون کمی فکر کرد و بعد سوال دیگه ای پرسید:

"اینجا برای تو چقدر شبیه بهشته؟"

نگاه چانیول اطرافش چرخید و بعد به نیم رخ بکهیون خیره شد:

"خیلی قبل تر، من بهشت شخصی خودمو داشتم اما نمیدیدمش...پدرم کنارم بود و من واقعا هرچیزی که میخواستم و داشتم...اما خیلی بچه و احمق بودم و انقدر سرگرم نداشته هام بودم که خانوادمو ندیدم...بعدش اون رفت و تازه فهمیدم نداشتن یعنی چی!"

برای چند لحظه ساکت شد تا کلمات بعدیشو با دقت و نظم انتخاب کنه و بعد ادامه داد:

"این سرزمین جدید شبیه افسانه هاست و هر لحظه غافلگیری جدیدی برام داره اما هنوز فاصله ی زیادی با بهشت داره...اما حتی اگه بهشت بود، من کسی و ندارم که باهاش تقسیمش کنم"

بکهیون به ارومی سر تکون داد و زمزمه کرد:

"پس تو هیچ بهشتی نداری"

چانیول از اون فاصله ی کم به چهره ی اون خرگوش بالدار خیره شد و مثل خودش زمزمه کرد:

"نه تا زمانی که بسازمش"

سمت چانیول برگشت و از فاصله ی کم بینشون متعجب شد و کمی عقب رفت:

"باید مطمئن بشم درس هایی که خوندی و یاد گرفتی!"

چانیول به ارومی سرتکون داد و مطمئن جواب داد:

"سخت ترین سوالا رو بپرس"

***

ووت یادتون نره^^❤

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now