Part 19

2.1K 543 77
                                    


از دور برای نیمه پری درحال پرواز دست تکون داد تا اون و متوجه ی خودش بکنه و منتظر شد تا بهش برسه. ذهنش هنوز درگیر حرف های ییشینگ بود، میدونست که دیر یا زود باید حقیقت و به چانیول بگه و از بار سنگینی که با فهمیدن این موضوع روی دوش چانیول قرار میگرفت هم باخبر بود...این که پادشاه تصمیم گیری راجع به زمان این واقعه رو به جونمیون سپرده بود مسئولیتشو سنگین تر میکرد...چی میشد اگه با زود گفتنش چانیولی که هنوز کاملا اماده نبود و فراری میداد؟ یا اگه خیلی دیر میگفت و شرایط از کنترل خارج میشد؟

چانیول بچه نبود (هرچند که شبیهشون رفتار میکرد!) پس خودش میتونست راجع به اینکه میخواد با زندگیش چیکار کنه تصمیم بگیره...جونمیون فقط میتونست تا جایی که بلد بود راهنماییش کنه اما نمیتونست به جای اون تصمیم گیری کنه...

شاید هم باید به نصیحت ییشینگ گوش میداد، بهرحال اون وقت بیشتری رو با چانیول گذرونده بود و حتما نسبت به جونمیون شناخت بیشتری ازش داشت!

با یه فرود نه چندان حرفه ای، بعد از کمی از دست دادن تعادل، پری قد بلند بالاخره کنارش ایستاد و لبخند دستپاچه ای روی لب هاش نشوند:

"سلام!"

جونمیون جوابشو با لبخند داد و به جعبه ای که روی زمین گذاشته بود اشاره کرد:

"این هدیه من به تو به خاطر اینه که یاد گرفتی پرواز کنی، تبریک میگم!"

چانیول شگفت زده شد و با تعجب پلک زد...از اخرین باری که هدیه گرفته بود زمان زیادی میگذشت و حالا از جونمیون ممنون بود حتی با اینکه هنوز نمیدونست چی توی جعبه انتظارشو میکشید...و همونطوری که ازش انتظار میرفت به سرعت نشست و جعبه رو باز کرد...کمی طول کشید تا متوجه بشه شیء درخشان توی جعبه چیه...

"من به قولم عمل کردم و بهترینشو برات گرفتم"

جونمیون رو به چانیولی که کم مونده بود گریه کنه زمزمه کرد.

"فکرشم نمیکردم هنوز یادت باشه"

جونمیون خندید و سعی کرد به خاطر لحن بامزه ش دستش نندازه!

"چطور ممکن بود فراموش کنم؟ تو بهم گفتی وقتی یاد گرفتی پرواز کنی بهترینشو برات بگیرم تا باشکوه تر به نظر برسی!"

چانیول دوباره و با قدردانی بیشتری نگاهشو روی محتوای جعبه که زیورالات مخصوص بال بودن چرخوند...به خوبی دومین روزی که توی اون سرزمین گذرونده بود و به یاد داشت...وقتی برای اولین بار با اون همه چیز جدید رو به رو شده بود و نمیتونست نگاه خیره شو از هیچکدوم برداره...اون روزها چقدر دور به نظر میرسیدن، روزهایی که چانیول میخواست به سرزمین قبلیش برگرده...چند وقت بود که به همچین چیزی فکر نکرده بود؟

"ممنون جونمیون...حتی نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم، این خیلی گرون به نظر میرسه"

حرف صادقانه ی چانیول باعث شد ناخواسته بخنده...شاید اون فراموش کرده بود که جونمیون از خانواده ی سلطنتیه و مشکلی با خرج های اضافه نداره؟!

"لازم نیست تشکر کنی اما اگه خیلی حس بدی راجع بهش داری، میتونی تا یه جایی همراهیم کنی؟"

با اینکه جونمیون بهش نگفت قراره کجا برن اما چانیول قبول کرد و بعد از گذاشتن هدیه ی ارزشمندش توی کمد شخصیش باهاش مسیری رو پرواز کرد تا به مقصد برسن و فقط یک ثانیه زمان برد تا چهره ی چانیول درهم بشه!

"باید میدونستم هرکاری که داری مربوط به قصره!"

جلوی دروازه ی اصلی، روی زمین فرود اومدن چون طبق مقررات قصر کسی حق پرواز کردن توی اون محیط و نداشت مگر این که کار خیلی ضروری پیش اومده باشه!

"چرا از قصر خوشت نمیاد؟"

معمولا همه از جاهایی مثل قصر خوششون میومد، چون عظمت و زیبایی های خیره کننده ش هر بیننده ای رو به وجد میاورد اما چانیول...؟ طبق معمول متفاوت بود!

"من از قوانین متنفرم، توی قصر بیشتر از همه جا به قوانین اهمیت میدن و این موضوع بهم حس خفگی میده...باید مراقب همه کارام باشم...وحشتناکه!"

با توضیحات چانیول، پری کوچیک تر بدون کنترلی روی خودش خندید...
جلوتر قدم برمیداشت تا راه و به چانیول نشون بده اما یه سوال توی ذهن پری قد بلند میچرخید: اصلا چرا داشت همراهش میرفت؟

بهرحال این چیزی بود که جونمیون خواسته بود پس چانیول انجامش میداد!

با رسیدن به در بزرگی، جونمیون سمت نگهبانی برگشت و زمزمه کرد:

"از سرورم اجازه ی ورود میخوام"

نگهبان از در داخل رفت تا پیغامش و برسونه و حالا سوال های بیشتری توی ذهن چانیول میچرخیدن و جونمیون فقط با نگاه کردن به چهره ی گیجش به یکی از اونها جواب داد:

"قراره پادشاه و ملاقات کنیم"

قبل از اینکه پسر بلندقد فرصت کنه با چشم های درشت شده از تعجبش سوال های بیشتری بپرسه نگهبان برگشت و در و باز گذاشت تا وارد بشن و وقتی جونمیون داخل رفت به ناچار، چانیول هم پشت سرش وارد اتاق شد...

سرشو پایین انداخته بود و توجهی به بزرگی اتاق نداشت، توی ذهنش داشت به خودش و جونمیون فحش میداد...چرا اون و برده بود پیش پادشاه؟ میدونست که اشتباهی نکرده اما همچنان مواجهه با کسی که قدرت توی دست گرفتن سرنوشتشو داشت ترسناک بود! اون شخص، میتونست برش گردونه به زمین ادم ها...میتونست توی زندان حبسش کنه حتی اگه دلیلی برای این کار نداشته باشه! میتونست فقط به خاطر اینکه از چهره ی چانیول خوشش نیومده مجازاتش کنه و خیلی چیزهای دیگه! چانیول همیشه از کسایی که قدرت زیادی داشتن متنفر بود...!

با شنیدن صدای جونمیون که اسمشو به زبون میاورد به خودش اومد و افکارشو کنار زد.

"چانیول؟!"

چانیول سرشو بیشتر خم کرد و به پادشاهی که هنوز شناختی ازش نداشت تعظیم کرد...و وقتی که بالاخره کمی سرشو بالا اورد با دیدن اون چشم های مهربونی که بهش خیره شده بودن صاف سرجاش ایستاد...

"تو...شما...؟!"

جونمیون خندید و روی شونه ش زد:

"به نظر میاد خیلی ترسیدی چانیول!"

اما چانیول بهش توجه نکرد...فعلا، تمام ذهنش حول محور پری مسنی میچرخید که چندبار حین فرارهای شبانش دیده بودش و از وجودش ارامش گرفته بود...و البته که نمیتونست نصیحت های خیلی کارامد اون مرد و نادیده بگیره!

"امیدوارم خیلی شوکه ت نکرده باشم چانیول"

با اون لحن مهربون و چهره ی خونگرم، اگه به خاطر لباس های اشرافی و مکانی که توش بودن نبود چانیول قطعا باور نمیکرد اون پری، پادشاه ترسناک توی ذهنش باشه!

"باورم نمیشه! یعنی من اون شبا با پادشاه صحبت میکردم؟ به خاطر اینکه نمیدونستم بهتون احترام لازم و نذاشتم...حالا قراره مجازات بشم؟"

جونمیون با شنیدن این حرف ها به ارومی خندید و کمی خیال چانیول و راحت کرد...به نظر نمیومد بخوان مجازاتش کنن اما اگه موضوع این نبود، پس اون و اورده بودن تا فقط بهش پادشاه و نشون بدن؟! منطقی نبود.

"قرار نیست مجازاتت کنم چانیول، این تصمیم خودم بود که هویت واقعیمو ازت پنهان کنم"

با توضیحات پادشاه، یه بار دیگه چهره ی چانیول پر از سوال شد:

"اما چرا...؟"

"میخواستم بدون این تشریفات اضافه باهات اشنا بشم"

این منطقی بود چون، اسم پادشاه به تنهایی خیلی ترسناک بود و طبیعی بود اگه چانیول نمیخواست بهش نزدیک بشه...اما بازم همه چیز و توضیح نمیداد!

"باعث افتخارمه که میخواستین یه شانس به من برای شناختنتون بدین سرورم اما...چرا این افتخار نصیبم شده؟"

پادشاه و جونمیون نگاه های معناداری باهم رد و بدل کردن و بعد جونمیون زمزمه کرد:

" گفته بودم که خیلی سوال میپرسه!"

جونمیون درموردش با پادشاه حرف میزد اما چرا؟ اون که شخص مهمی نبود؟ شاید چون پادشاه هم مثل خیلی های دیگه بهش برای ارتباط با شیاطین مشکوک بود؟ بهرحال چانیول یه دورگه ی خیلی نادر بود و حساسیتشون منطقی بود...این میتونست یه مورد امنیتی باشه...اما جواب پادشاه باعث شد تمام افکارشو بریزه دور...

"این برای من افتخار بود که تونستم نوه مو بعد از سال ها ببینم و بشناسم..."

برای لحظه ای نگاه گیجشو بین پادشاه و جونمیون چرخوند تا وقتی که کلمات توی ذهنش معنی پیدا کردن...

"چـ...چی؟!"

جونمیون میخواست چیزی بگه اما دست پادشاه بالا اومد و ساکتش کرد...پری مسن لبخند زد و زمزمه کرد:

"مادرت، دختر من و یه پری بود...تا وقتی که تبعید شد. من پدربزرگتم"

از نظر چانیول، این یه قدم جدید برای رویایی بودن همه چیز بود! مادری که هیچوقت ندیده بودش دختر شاه پری ها بود و به نظر میرسید که اون بعد مدت ها تنهایی، حالا یه خانواده داشت!

"اما شما...مطمئنید؟ یعنی من؟ شما؟"

به سختی تلاش میکرد تا متوجه روابط بشه با اینکه هنوزم براش خیلی عجیب بودن...یعنی به همین سرعت، از یه نیمه پری عجیب الخلقه ی یتیم تبدیل شده بود به نوه ی پادشاه پری ها؟ به نظر درست نمیومد!

"تمام این سال ها پنهانی مراقبت بودم چانیول...درضمن چطور میتونم مطمئن نباشم وقتی انقدر شبیه دختر دوست داشتنی و عزیزمی؟ این وظیفمه که از تنها یادگاریش محافظت کنم درسته؟ و الان زمانشه که هویت خودت به عنوان یه شاهزاده رو بدونی"

صبرکن...چی؟ شاهزاده؟
حالت چانیول فراتر از شوکه شدن بود...اون هیچوقت همچین چیزی رو تصور نمیکرد!

با طولانی شدن سکوت چانیول، جونمیون سعی کرد شرایط و بهتر براش توضیح بده:

"این یعنی از این به بعد قرار نیست تنها بمونی...میتونی توی قصر زندگی کنی و اموزش هاتو به صورت حرفه ای تر دنبال کنی و..."

قبل از اینکه بتونه تمام حرف هاشو بگه صحبتش توسط چانیول قطع شد:

"صبرکن...داری راجع به چی حرف میزنی؟"

نگاهشو بین پادشاه و جونمیون که گیج شده بودن چرخوند و ادامه داد:

"ببینید، اینکه حالا میدونم تنها نیستم عالیه! و من نمیتونم نسبت به شما پدربزرگ بهتری و تصور کنم و خیلی خوشحال میشم اگه به هم نزدیک تر بشیم اما...زندگی توی قصر؟ بیخیال! من برای زندگی با این همه تشریفات به دنیا نیومدم"

قدمی به عقب برداشت و نگاهی به اطراف انداخت...نه! اون نمیتونست همچین جایی زندگی کنه!

"اما چانیول، عاقلانه نیست که وقتی همه از هویت واقعیت باخبر میشن بازم مثل قبل زندگی کنی...میتونه برات خطرناک باشه و درضمن، افراد زیادی از تو انتظارات بالایی خواهند داشت"

چانیول عجولانه سر تکون داد:

"باشه پس میتونیم اینو به کسی نگیم...مشکلی پیش نمیاد اگه کسی ندونه"

پادشاه قدمی به جلو برداشت و خطاب به چانیول گفت:

"اما من امیدوار بودم تو کسی باشی که بعد از من به این سرزمین حکومت میکنه"

مطمئنا چشم های چانیول نمیتونستن از اون گرد تر بشن...این دیگه انتهای همه ی چیزهای تخیلی بود که از لحظه ی ورودش به اون سرزمین شنیده بود! ازش میخواستن پادشاه بشه؟ اون حتی نمیتونست خودشو مدیریت کنه!

"شوخی میکنید درسته؟ نه! این ایده ی خیلی بدیه...بهتره دیگه هیچوقت دوباره راجع به همچین چیزی حرف نزنیم..."

بدون حرف دیگه ای چرخید و از در بزرگی که قبلا دیده بود خارج شد...طبق معمول، اون داشت فرار میکرد!

"باید متوقفش کنم؟"

زمزمه ی جونمیون، باعث شد پری مسن با درموندگی آه بکشه...

"نه، به زودی باهاش کنار میاد اما قبل از اون...باید بزاریم کمی تنها باشه"

حق با پری سالخورده ای بود که به نظر میومد به خوبی نوه ی جوونشو توی این زمان کم شناخته بود. چانیول واقعا به زمان نیاز داشت تا همه چیز و توی ذهنش حل و فصل کنه...پیدا کردن یه پدربزرگ از یه دنیای کاملا جدید و ناشناخته به اندازه ی کافی گیج کننده بود و شاه بودن اون پدربزرگ کمکی به این قضیه نمیکرد! و وحشتناک ترین بخشش انتظاراتی بود که از پری جوون داشتن! بعد از فوت پدرش، چانیول مستقل بود و کاری رو انجام میداد که خودش دوست داشت...و در حال حاضر اون فقط میخواست روی بکهیون تمرکز کنه و نه چیز دیگه ای...اون برای اولین بار توی زندگیش واقعا و به طور جدی از یه نفر خوشش اومده بود! و حالا خانواده ای که یهویی از ناکجا اباد سر و کله شون پیدا شده بود ازش میخواستن بره و توی جای مزخرفی مثل قصر زندگی کنه؟ مسخرس! اون میخواست کنار بکهیون باشه.

با اینکه سوالات زیادی توی سرش میچرخیدن اما حالا، همه چیز توی ذهنش کمی منطقی تر بود...چرا به زمین ادما برش نگردونده بودن؟ و چرا همه انقدر زیاد بهش اهمیت میدادن؟! چون از اولشم، اون یه موجود اشتباهی نبود! پس بکی بی دلیل جاسوسیشو نمیکرد! اون واقعا چیز به درد بخوری برای یه جاسوس داشت! اما اگه خودش به تازگی این موضوع و فهمیده بود، چرا بکی از همون لحظه ی اول مراقبش بود؟

اون میدونسته!
پیش خودش نتیجه گیری کرد با اینکه برای این کار خیلی زود بود!

با این فکر، خودشو قانع کرد که باید به دره بره و بکی رو ببینه...باید مطمئن میشد!
و تمام مدت اینطوری خودش و قانع میکرد تا به این فکر نکنه که: واقعا دلش میخواست اون شیطان و ببینه!

***
ووت یادتون نره^^❤
#آرتی🌿

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now