Part 46

1.8K 544 269
                                    


نزدیک طلوع خورشید بود که چانیول بالاخره به تختش برگشت. به محض اینکه چشم هاش و بست لبخند عمیقی روی لب هاش شکل گرفت. چند ساعت اخیر یکی از فوق العاده ترین شب های عمرش محسوب میشد و تنها دلیل حال خوبش بکهیون بود.

این اولین تجربه ی هردوشون از یه قرار شبانه بود، اونا پنهانی از قصر فرار کردن، به سمت پایان دنیا پرواز کردن، سقوط کردن، شراب نوشیدن، رسما باهم نامزد کردن، اولین برف سال و تماشا کردن و در نهایت هم و بوسیدن.

بعد مدتی، باد سردی که از بین بال های چانیول بهشون میخورد تاثیر شراب و کمتر کرد. و هرچی هوشیار تر میشدن شجاعتشون کمتر و حس خجالتشون بیشتر میشد. این موضوع میتونست گوش های قرمز چانیول و این واقعیت که بعد از شکستن بوسه ی بینشون با کمترین کلماتی که ممکن بود بینشون رد و بدل بشه به قصر برگشته بودن و توجیح کنه.

پری جوون دوست داشت قبل رفتن، دوباره بکهیون و ببوسه اما برای پیش قدم شدن مردد بود، شاید میترسید حالا که از اون حال و هوا بیرون اومده بودن پس زده بشه. دلیلش هرچی که بود، بهرحال بهش اجازه نداد حتی یه قدمم برای ابراز خواسته ش به جلو برداره! اما هنوزم چیزی برای ناراحتی وجود نداشت، چانیول هیچوقت زیاده خواه نبود...

چند ساعت بعد در کمال بی میلی تخت خوابش و ترک کرد. وقتی موقع صرف صبحانه بکهیون و دید که به شادابی همیشه بود شدیدا به قدرت تغییر شکل دادنش حسادت کرد. البته که بکهیون مشکلی با کم خوابیدن یا نخوابیدن نداشت!

از اونجایی که دوباره توی قصر بودن و احتمالا چشم های زیادی بهشون خیره بود، مثل قبل رفتار میکردن...همونقدر حوصله سر بر! اما برخلاف روز گذشته، چانیول این بار واقعا از شرایط راضی بود! هنوز امادگی حرف زدن درمورد اتفاقات شب گذشته رو نداشت، حتی نمیتونست برای مدت طولانی به بکهیونی که سرش و پایین انداخته بود و بی حرف مشغول خوردن صبحانش بود نگاه کنه. تنها چیزی که باعث میشد حس بهتری داشته باشه حلقه ی نقره ای رنگ دور انگشت بکهیون بود. درش نیاورده بود!

"فردا بعد از طلوع خورشید به سمت قلمرو پری ها حرکت میکنیم، کاری هست که بخواین توی اخرین روز اقامتتون در سرزمین ما انجام بدین؟!"

سوال ناگهانی بکهیون باعث شد چانیول برای چند ثانیه به فکر فرو بره. لازم نبود خیلی فکر کنه تا جواب همچین سوال واضحی رو بده! همینجوری هم زمان زیادی رو توی یه قصر پر از قانون سپری کرده بود و حالش داشت بد میشد.

"میتونید شهر و به من نشون بدید؟"

"شهر؟"

چانیول متوجه شد که همه ی محافظینی که اطرافشون بودن، چه پری و په شیطان به حرفاشون گوش میدادن پس لبخند زد و جواب داد:

"درسته، احتمالا شما نمیدونید اما من چندان از دیدن مکان های مجلل لذت نمیبرم. قبل از اینکه به این دنیا بیام یه شخص خیلی عادی بودم و فکر میکنم بهش عادت کردم، اگه از نظر شما اشکالی نداره دوست دارم از اخرین روز حضورم توی سرزمینتون استفاده کنم و شهرتون و ببینم."

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now