Part 62

1.4K 516 141
                                    


همونطور که انتظار داشتن، پادشاه بعد از شنیدن اعتراف بکهیون میخواست با چانیول صحبت کنه و چانیول به هیچ وجه برای اون مکالمه اماده نبود. اخرین نگاه درموندش و به بکهیون انداخت طوری که انگار با چشم هاش التماس میکرد جلوی رفتنش و بگیره یا همراهش بیاد و توی حرف زدن راهنماییش کنه اما بکهیون فقط با لبخند به رفتنش خیره شد و زمزمه کرد:

"خودت باش."

با شنیدن این حرف گیج تر شد، چانیول همیشه خودش بود! اصلا مگه میتونست شخص دیگه ای باشه؟ اون که مثل بکهیون توانایی تغییر شکل دادن نداشت.

اضطراب تمام وجودش و گرفته بود درحدی که حتی نمیتونست درست راه بره و توی طول مسیر تا اقامتگاه پدربزرگش چند بار تصادفی به کسی که برای همراهی کردنش اومده بود برخورد کرد. اشتباهات خودش و توی ذهن مرور کرد تا بهونه ای براشون پیدا کنه. اون با یه شیطان ملاقات کرده بود اما این موضوع و مثل یه راز پیش خودش نگه داشته بود حتی با اینکه میدونست اون شیطان برای جاسوسی توی قلمرو پری هاست، درمورد اینکه چطور پرواز کردن و یاد گرفته و درخت زندگی دروغ گفته بود تا هویت اون جاسوس و فاش نکنه و بعد با وجود دونستن همه ی این مسائل بهش درخواست ازدواج داده بود و اون و به مهم ترین مکان توی تمام قلمرو پری ها اورده بود، قصر!

و با این همه، هنوزم بهش اعتماد داشت! پس حتی اگه پادشاه مجازاتش میکرد نمیتونست اعتراض کنه، چون حتی یک ذره هم پشیمون نبود.

البته اون لحظه چانیول به اینکه ولیعهد اون سرزمینه و ممکن نیست پدربزرگش مجازات سختی براش در نظر بگیره توجه نمیکرد و همچنان توی سرش دنبال عذر و بهونه میگشت اما لعنت...اون حتی نمیتونست یه جمله از حرفای پدربزرگش و پیشبینی کنه تا براش دنبال جواب بگرده! و قبل از اینکه بتونه بیشتر به این موضوع فکر کنه زمانش به پایان رسید و حالا جلوی در اتاق بزرگ پادشاه ایستاده بود.

با اخرین ذره ی امیدی که توی وجودش مونده بود نگاهی به اطرافش انداخت اما هیچکس نبود که نجاتش بده پس مثل یه قربانی با ترس وارد قتلگاه خیالیش شد!

همه چیز مثل همیشه بود اما این موضوع به نگرانی چانیول کمکی نمیکرد. پدربزرگش با نگاه گرم همیشگیش بهش لبخند زد و اشاره کرد تا چانیول کنارش بشینه، با این حال چانیول نمیتونست مثل همیشه لبخند بزنه پس بعد از تعظیم کوتاهی بی حرف کنار پادشاه نشست و منتظر شد تا پری سالخورده صحبت و شروع کنه.

"میدونی چرا ازت خواستم به اینجا بیای؟"

با سوال پادشاه سر جاش صاف تر نشست و سرفه ای کرد:

"مطمئن نیستم، اما حدس میزنم درمورد بکهیون باشه؟"

پادشاه سری تکون داد و بی مقدمه گفت:

"من بهش اعتماد ندارم، حتی قبل از اینکه بدونم یه جاسوسه بهش اعتماد نداشتم پس چطور الان میتونم بهش اعتماد کنم؟"

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now