Part 7

2.3K 571 40
                                    


"انقدر فکر نکن و فقط بپر...تو میتونی انجامش بدی!"

پری کوچیک با اطمینان گفت و عقب رفت...چانیول نگاهشو به پایین داد و با ترس و اضطراب اب دهنشو قورت داد...نمیدونست چطور کارش به جایی رسیده بود که قرار بود از یه ارتفاع که مطمئن بود به کشتنش میده بپره و جوری به نظر میرسید که انگار این کار خیلی منطقیه!

ناامید به سمت بکهیون برگشت و با لحنی پر از خواهش زمزمه کرد:

"نمیشه فقط بریم پایین و دنبال خرگوش بالدار من بگردیم؟"

بکهیون نفسشو با حرص بیرون فرستاد و غرید:

"بهت گفتم که اون جونور مال تو نیست...تو نباید به حیوونای وحشی نزدیک بشی...فقط ظاهرشون خوشگل و فریبندس...ولی بعدش گروهی بهت حمله میکنن و میخورنت"

اخم کرد و با لحنی سرزنشگر جواب داد:

"بهت گفتم راجع به خرگوشم درست صحبت کن! خرگوشا گیاه خوارن و مطمئنم اون کوچولوی ناز به فکرشم نمیرسه که بخواد منو بخوره"

پری طلایی کمی به چانیول نزدیک شد:

"تصورات احمقانت برام مهم نیست چانیول...فقط بپر"

و چانیول متقابلا عقب رفت و از لبه ی پرتگاه دور شد:

"این اصلا عاقلانه نیست...من حتی چتر نجات هم ندارم!"

چهره ی بکهیون کمی توی هم رفت:

"چتر نجات چیه؟"

جوری که انگار ساده ترین چیز دنیاست توضیح داد:

"یه چتره که میبندن به خودشون و وقتی از ارتفاع میپرن بازش میکنن که سرعت فرودشون کم بشه و نمیرن"

با اینکه هنوز نفهمیده بود چتر نجات چیه بی حوصله زمزمه کرد:

"تو قرار نیست بمیری...بال های تو دوبرابر بال های منن و اگه نتونستی پرواز کنی که احتمالش واقعا کمه، من میگیرمت"

با این حرف بکهیون چشم های درشت چانیول از قبل هم بزرگ تر شدن:

"واقعا فکر کردی با این قد و هیکل میتونی منو بگیری؟ اونم وقتی که جاذبه ی زمین داره منو میکشه پایین و سرعت و وزنم زیاد شده؟ نه بکهیون! با تمام احترامی که برات قائلم این دیوونگی محضه"

برگشت که با تمام وجود از اونجا دور شه اما قبلش بکهیون درحال بال زدن رو به روش ایستاد:

"میدونم که میترسی...اما شجاع باش! این توی خونته فقط باید، اراده کنی"

کمی صداشو از حد معمول بالاتر برد:

"حدس بزن چیشده؟ تو اشتباه میکنی...من مثل تو یا هیچکدوم از اهالی این دنیا نیستم و هیچوقت هم قرار نیست بشم!"

بکهیون و کنار زد و به راهش ادامه داد...اون فقط ده روز بود که به اجبار و نه به خواسته ی خودش توی اون دنیا بود و هنوز گاهی امیدوار بود همه چیز یه شوخی باشه...چانیول ترسیده بود و این چندان عجیب نبود...و بدترین قسمتش این بود که، هیچکس اون و درک نمیکرد...چانیول همه چیزشو از دست داده بود، هرچند که داشته هاش چندان براش مهم نبودن اما چیزی از این واقعیت که دنیاش زیر و رو شده بود کم نمیشد...

صبح اون روز از بکهیون خواسته بود باهم به دنبال خرگوش بالدارش بگردن اما هرچی گشته بود پیداش نکرده بود...رقت انگیز بود اما جز این کار هیچ تفریحی نداشت و حتی وقتی سعی میکرد با بکهیون لاس بزنه کاملا شکست میخورد...اون حتی نمیدونست چطور باید این کار و بکنه!

اما اون روز حتی خرگوش بالدارش هم باهاش لج کرده بود و پیداش نبود...شاید اونم کسی و پیدا کرده بود که بهتر از چانیول میتونست لاس بزنه!

با حرص لگدی نثار سنگ ریزه های جلوی پاش کرد و حتی باورش نمیشد داره به یه خرگوش بالدار دیگه حسودی میکنه!

بکهیون تنها دوستش توی اون سرزمین بود و یجورایی اون خرگوش براش نمادی از بکهیون شده بود...و حالا بکهیون و ناامید و شاید ناراحت کرده بود...بدتر از اینم ممکن بود؟ نمیشد فقط همون یه روز بال های اعصاب خورد کنش بیخیال میشدن و جلوی بکهیون زمین نمیزدنش تا بکهیون به فکر اموزش پرواز دادن به چانیول یا همون پرت کردنش از ارتفاع نمیوفتاد؟


قدم هاشو اروم کرده بود تا شاید بکهیون دنبالش بیاد اما خبری ازش نبود و این کمی چانیول و ناراحت میکرد!

پاشو عقب برد تا لگد دیگه ای به زمین بزنه که دوباره بال هاش تکون خوردن و به پشت روی زمین افتاد...قبل از اینکه فرصت کنه به خاطر دردی که توی بال هاش پیچیده بود ناله کنه صدای خنده ی ظریفی از پشت سرش وادارش کرد بشینه و دنبال صدا بگرده...

نگاهشو از پایین به بالا برد و تونست پاهایی که اویزون از شاخه ی درخت توی شلوار سیاه رنگ و تنگی تاب میخوردن و ببینه...

"با اختلاف زیاد، زمین خوردنت خنده دار ترین چیزی بود که تابحال دیدم!"

با تعجب نگاهشو روی صورت پسری که این حرف و زد چرخوند و بلند شد:

"بکهیون؟ چه بلایی سر چشمات اومده؟"

نگاهش بین چشم های قرمز رنگ بکهیون میچرخید...نه اینکه این تنها تفاوتش باشه...بال های سیاه رنگ و موهای پرکلاغیش هیچ شباهتی به بکهیونی که میشناخت نداشت...و به جرات میتونست بگه اون لباس های مشکی توی تنش خیلی جذابش کرده بودن و ابهت خاصی بهش داده بودن که چانیول باهاش اشنایی نداشت!

"اوه عزیزم من بکهیون تو نیستم"

صدای پسر روی درخت توجهشو جلب کرد و دید که از شاخه ی درخت پایین پرید و رو به روش ایستاد...

"چطور میتونی همچین چیزی بگی؟ مشخصه که تو بکهیونی! چطور توی این مدت کم انقدر تغییر کردی؟ موهاتو رنگ کردی؟"

میخواست به موهاش دست بزنه تا مطمئن بشه کلاه گیس سرش نیست اما قبل از اینکه دستش به سر اون پسر برخورد کنه جاخالی داد و بال هاشو به هم زد و قدمی عقب رفت:

"مراقب باش به کجا دست میزنی پسرجون...کسایی که به من دست زدن زنده نیستن!"

نیشخند روی لب هاش و شیطنت توی چشم هاش شباهتش با بکهیون و هر لحظه کمتر میکرد...اخم کمرنگی بین ابروهای چانیول نشست و درحالی که با سوظن به پسر مقابلش نگاه میکرد پرسید:

"تو یه شیطانی؟"

شیطان جذابی که رو به روش ایستاده بود به ارومی سرتکون داد و خونسردیش کمی چانیول و ترسوند:

"تغییر شکل دادی که شبیه بکهیون بشی؟"

شیطان کوچیکی که رو به روش ایستاده بود خنده ی بی صدایی کرد:

"البته که نه! من این چهره رو از وقتی که یادم میاد داشتم"

قدمی به جلو برداشت و با پشت انگشتاش به نرمی صورت چانیول و لمس کرد:

"این که واقعا هیچی نمیدونی، یجورایی جذابه چانیول"

چانیول کمی سرشو عقب کشید و با اخمی که پررنگ تر از قبل شده بود پرسید:

"اسم منو چطور میدونی؟"

شیطان باز هم خندید...خنده های کوچیک و زیبایی که میتونستن چانیول و مسخ کنن:

"من خیلی چیزا میدونم...راستش برای مدتی زیر نظر داشتمت"

قدمی به عقب برداشت و دست به سینه شد و با حالت طلبکاری به پسر نگاه کرد:

"اما من شنیده بودم پری ها و شیاطین اتش بس اعلام کردن...اینجا بودنت اشتباه نیست؟"

پسر شونه ی بی تفاوتی بالا انداخت:

"فقط اگه بتونن بگیرنم!"

چانیول چشم هاشو ریز کرد:

"پس تو یه جاسوسی"

شیطان به ارومی سر تکون داد و چانیول واقعا داشت درمقابل اون همه خفن بودن کم میاورد!

"اما این موضوع، شباهتت به بکهیون و توضیح نمیده...درضمن، اسمتو بهم نگفتی"

شیطان بازهم خندید و چانیول و مضطرب کرد...این بخشی از جذابیت شیاطین بود؟

"این موضوع و دیر یا زود میفهمی پس مشکلی برای گفتنش بهت ندارم...از هر پری که اینجا هست و میشناسیش، یه شیطان هم وجود داره که توی سرزمین من زندگی میکنه...البته به جز اونایی که همزادشون مرده"

چانیول کمی متفکر به شیطان بکهیون نما خیره شد و بعد پرسید:

"یه نیمه شیطان شبیه به من هم هست؟"

شیطان با قدم های اروم و پیوسته به چانیول نزدیک شد و ملایم تر از قبل، صورتشو لمس کرد:

"به نکته ی مهمی اشاره کردی...تو همزادی توی سرزمین من نداری...یعنی هیچ چانیول دیگه ای توی این دنیا نیست و این موضوع تورو...خاص میکنه"

مچ پسر کوچیک و توی دستش گرفت تا لمس کردنشو تموم کنه...نه اینکه ناراضی باشه! فقط عجیب بود!

"برای همین اومدی جاسوسی منو بکنی؟ پس چرا خودتو به من نشون دادی؟"

پسر با صداقت زمزمه کرد:

"تنها به نظر میرسیدی"

چانیول پوزخند واضحی زد:

"یعنی میخوای باور کنم یه شیطان از تنها بودن من ناراحت بوده و فقط از روی خیرخواهی اومده منو از تنهایی بیرون بیاره؟"

سرشو بالا اورد تا مستقیم به چشم های چانیول نگاه کنه:

"من یه شیطانم، نه یه هیولا!"

مچ بکهیونِ شیطان و رها کرد و با لحن کنجکاوی که پسر رو به روشو به خنده انداخت پرسید:

"اصلا چرا اسمتون شیطانه؟ شما که شاخ و دم ندارید...شبیه پری هایین فقط یکم...چطور بگم؟"

بکهیون بین خنده ی ریزش زمزمه کرد:

"تاریک تر؟"

ابرو های چانیول با تعجب بالا پریدن:

"میخواستم بگم جذاب تر...اما اگه منظورت ظاهرتونه، اره یکم رنگ بال و موها و چشمات تاریک تر و خشن تره...نه اینکه زشت باشه...موهای منم مشکیه...راستش تا ده روز پیش چشمامم قهوه ای بودن...هنوز یجورایی بهشون عادت ندارم"

خنده ی پسر کوچیک رو به روش باعث شد لبخند بزنه...شیاطینی که همه راجع بهشون حرف میزدن، اونجوری که تصور کرده بود نبودن...احتمالا تنها تفاوتشون با پری ها قابلیت تغییر شکل دادن بود!

"میدونی مردم چی میگن؟ اسمی روت موندگار میشه که دشمنت روت گذاشته...پری ها اسم مارو شیطان گذاشتن...به نظر من اسم خوبیه، باعث میشه ازمون بترسن"

چانیول بی حرف گوش داد و بعد با سرفه ی کوچیک و مصلحتی عقب رفت و فاصله ی بینشون و بیشتر کرد...اون فاصله ی کم یه جورایی براش معذب کننده بود:

"اسم خفنیه...راستی، اسمتو بهم نگفتی؟"

جواب شیطان براش عجیب بود:

"من اسمی ندارم که لازم باشه بدونی"

نمیدونست این حرف چه معنی داره...یعنی اسم نداشت؟ یا اسم داشت اما لازم نمیدید هویت مخفیش پیش اون فاش بشه؟ میترسید چانیول اسمشو به سربازا بگه یا یه همچین چیزی؟ به هرحال نمیخواست توی مسائل خصوصیش دخالت کنه پس فقط سرتکون داد:

"چی باید صدات کنم؟ اقای شیطان؟ پسر شیطانی؟ بکهیون مدل شیطانی؟ اها فهمیدم...پسر جهنمی چطوره؟ نه اون شاخ و دم داشت تو خیلی خوشگل تری...دفعه ی بعد که دیدمت باید چی صدات کنم؟"

چانیول به یکی از فیلم هایی که دیده بود اشاره کرد و پسر کوچیک تر فقط از تلاش های چانیول برای پیدا کردن یه اسم مناسب خندید...اما بعد توجهش به بخش اخر حرفای چانیول جلب شد:

"تو میخوای بازم منو ببینی؟"

معمولا اهالی اون سرزمین نمیخواستن یه شیطان و ببینن...و درحقیقت از لحظه ای که تصمیم گرفته بود خودشو به چانیول نشون بده منتظر بود اون بدون هیچ دلیل منطقی ازش متنفر باشه...اما چرا اون پسر با همه ی کسایی که میشناخت فرق داشت؟

"تو قراره جاسوسیمو بکنی...منم که خیلی وقتا تنهام...حداقل از نزدیک جاسوسی کن...راحت تره نه؟"

سرتکون داد اما هنوز قانع نشده بود! اما برای چانیول کاملا قانع کننده بود...اون شخص خاصی نبود، کار خاصی نمیکرد و حتی اگه کسی جاسوسیشو میکرد به نکته ی قابل توجهی نمیرسید...اون فقط یه پری عقب افتاده بود که نصف هم نوعاش ازش متنفر بودن! میتونست کمی شیطان مقابلشو درک کنه...کسی دوست نداشت اونارو ببینه...

"اما من یه شیطانم، و میخوام جاسوسیتو کنم...مشکلی باهاش نداری؟ اگه کسی بفهمه برات دردسر میشه"

چانیول به راحتی خندید و با بیخیال ترین حالت ممکن به شونه ی پسر زد:

"من نژاد پرست نیستم...و چیزی هم برای جاسوسی کردن نیست...من فقط یه نیمه پری ام که نمیدونم جایگاهم کجاست...درکل داری وقتتو تلف میکنی"

و زمزمه ی اروم اون شیطان کوچولو رو نشنید:

"من که اینطور فکر نمیکنم"

چانیول دوباره نگاهی به اطرافش انداخت، نمیتونست انکار کنه که هنوز منتظر بکهیون بود...بکهیون اون و یه عالمه راه دنبال خودش کشونده بود و کمی دور تر از جنگل، روی یه صخره رهاش کرده بود...البته درستش این بود که چانیول رهاش کرده بود اما بکهیون نگران نبود که اون توی جنگل گم بشه؟ حالا که داشت دقت میکرد میفهمید که، نمیدونست کجاست...!

از اونجایی که گزینه ی دیگه ای نداشت و البته، نسبت به اون شیطان جذاب بدبین نبود سمتش برگشت و ازش برای پیدا کردن راه کمک خواست...و شاید دلیل این خوش بینی ظاهر اون بود که به تنها دوستش شباهت داشت!

"میتونی کمکم کنی از این جنگل برم؟"

پسر کوچیک تر چشم های قرمزشو به چانیول دوخت:

"دوستت بدون اینکه این مکان و بلد باشی ولت کرده؟"

نمیدونست چرا اما دوست داشت از بکهیون دفاع کنه...هرچند خودش هم حس بدی به این موضوع داشت!

"اون منو ول نکرد...من نیاز به تنهایی داشتم برای همین منتظرش نموندم"

شیطان به ارومی سر تکون داد:

"انگار تنهاییتو بهم زدم...باید برم؟"

چانیول به سرعت سرتکون داد و دست هاشو به علامت منفی توی هوا تکون داد:

"نه نه نه...لطفا نرو، من این منطقه رو بلد نیستم"

البته فقط این نبود...چانیول فقط فکر میکرد که به تنهایی نیاز داره اما در حقیقت نیاز به کسی داشت که درکش کنه...نمیخواست تنها باشه!

"داری به احساساتم صدمه میزنی...فقط میخوای ازم استفاده کنی تا راهتو پیدا کنی؟"

چانیول دوباره دست هاشو توی هوا تکون داد تا این سوتفاهم و برطرف کنه:

"البته که نه! من ادم...پری کثیفی نیستم!"

متوجه شد که استفاده از کلمه ی ادم خیلی عجیبه...چون اون حتی دیگه ادم هم نبود! و شیطان ریزنقش لبخندی از مضطرب شدن چانیول زد...چانیول هیچی از اون دنیا نمیدونست...هیچی از دشمنی بین پری ها و شیاطین نمیدونست و این وسط، فقط دنبال چند تا دوست میگشت...چانیول هنوز پاک بود و کینه و دشمنی کورش نکرده بود...و این علاوه بر خوب بودن برای اون شیطان، برای چانیول خطرناک بود!

"باشه...من راه و بهت نشون میدم"

و وقتی روی صورت چانیول لبخند بزرگ و عمیقی نقش بست، شیطان برای لحظه ای نگران شد...چانیول سزاوار نقشه هایی که دو امپراطوری براش کشیده بودن بود؟ اون پسر بیش از حد معصوم بود...

و بکهیون فقط امیدوار بود این معصومیت باعث تغییر عقیدش نشه...

***

ووت یادتون نره❤

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now